بازتاب ذهن من

اینکه بعضی روزا خوب نیستن...

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۱۷ ب.ظ

دو تا کلاس اولو نمیرم چون دیشبش نرسیدم برم حموم.

ساعت نه با ناامیدی شب قبلش از خواب بیدار میشم و بیشتر توی پتو فرو می رم.

نیم ساعت بعدش از تخت میام بیرون و به خودم میگم زندگی بعضی وقتا بی رحمه دیگه.

هارمونیکا تمرین میکنم و انگار یه فراموشی موقتی بغلم میکنه؛ نیم ساعت.

تمرینم که تموم میشه, فراموشی رو هم با خودش می بره و من یاد خدایی می افتم که گاهی انگار به عنش هم نیستم. گریه م می گیره.

تو اون وضع گهی یاد کلاس نجوم می افتم و ناخودآگاه اعداد غول پیکر هستی میاد توو ذهنم و می پرسم مگه ممکنه همه ی ابعاد فیزیکی دنیا انقدر دقیق و با ظرافت ساخته بشه و هیچ دلیلی واسه اتفاق هایی که برای بشر میوفته وجود نداشته باشه؟ 

به خودم میگم شاید دلیلی وجود داره و عمیقا دعا میکنم؛ دعاهای سر نمازم هم هیچوقت انقدر خالص نبوده تا حالا.

آماده میشم برم دانشگاه و بعدش هم کلاس زبان, که هر چی میگردم کتاب لغت رو پیدا نمیکنم. بعد یاد دلقک کلاس میوفتم که دفعه ی قبل با خنده بهم گفت تو چرا انقدر میری دستشویی.

تصمیم میگیرم این دفعه یه جوری جوابشو بدم که روش نشه بهم نگاه کنه.

توو راه یه پسره برام بوس میفرسته و من با انگشت وسط موهامو میدم توی روسریم و سریع تر راه میرم و بین جمعیت گم میشم.

توو راه یکی از آهنگای چارتار رو هزار بار پشت سر هم گوش میدم تا حالم ازش بهم بخوره.

به خودم میگم زندگی بده؛ ولی میشه جلوی افتضاح شدنش رو گرفت.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۵/۱۲/۰۲
  • ۱۸۶ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی