نوشته ی دل
شده یه ملقمه ای از شادی و تلخی؛ و اضطراب. روز های الانم رو میگم. تلاش برای بدست آوردن شریک زندگیم, علیرغم مخالفت خانواده و یادگرفتن "مذاکره" برای بدست آوردن دلشون.
امروز صبح که بیدار شدم, هنوز تصویر های خوابم جلوی چشمم بود: با بابک تو یه استخر عمیق بودیم؛ با این تفاوت که من شنا کردن بلد بودم و غرق نمی شدم. ولی زیر پام خالی بود. آب بود.
بیدار که شدم حس کردم که این خواب چقدر واضح داره وضعیت الانم رو نشون میده: کسی که زیر پاش سفت نیس ولی داره تلاش می کنه ایمان بیاره به یه سری چیزا. کسی که پر از شکه ولی یه نشونه هایی می بینه که یادش میدن اعتماد کنه.
به کی؟ روی چه اساسی؟
امروز سر کلاس تکنیک خلا داشتم یادداشت می نوشتم و این اومد تو ذهنم که من انگار فرزند خود خواسته ی مادر طبیعتم. انگار یه وجود واقعی و هشیاری داره منو می بره جلو و شرایط رو طوری مدیریت میکنه که آسیب نبینم. خودم رو شبیه یه دختر کوچیک تصور کردم که پاهاشو جمع کرده تو دلش و خوابیده؛ و یه حجم بزرگی احاطه ش کرده. همون نیروی قوی طبیعت.
امروز خیلی حالم بد بود. بعد از کلاس روش تجربی, بدتر هم شد و تصمیم گرفتم بقیه ی کلاس هام رو نمونم دانشگاه.
اومدم خونه ی بابک که یکم استراحت کنم و میدونستم که اون بعد از کار نمیاد خونه چون باید بره کلاس زبان.
من تو تخت بودم و تازه خوابم برده بود و یه تصویر هایی جلوی چشمم بود که صدای مبهم چرخیدن کلید روی در رو شنیدم و تا یکم صدا رو بین خواب و بیداری آنالیز کنم, دیدم بابک تو اتاق ایستاده بالا سرم و داره نگاهم می کنه.
همینجوری گیج خواب و با دهنی که مزه ی خواب میده بغلش کردم و بوسیدمش و کلی ذوق کردم که اومده. حتی برای ده دقیقه.
نگاه کردن بهش یه حسی بهم داد که فهمیدم این لحظه بهترین لحظه ی روزمه. پس خوب نگاهش کردم و خوب کیف کردم از بودنش.
- ۹۶/۱۲/۰۸
- ۲۱۴ نمایش