روزنوشت
دفعه ی اولی که رفتیم کوه, بهنام گفت عمرا دفعه ی بعدم بیایید. ما همه کلی سر و صدا کردیم و گفتیم که همه مون پایه ایم. تصمیم گرفتیم برنامه ی کوه رو دائمی کنیم و دیروز دومین روز کوه بود و هوا برفی برفی؛ پر از مه.
الان که دارم مینویسم, ساعت پنج بعد از ظهره و من توو BRT دارم از دانشگاه برمیگردم. امروز دوتا کلاس توو الزهرا داشتم و یکی بهشتی.
بعد از کوهنوردی با یه دنیا خستگی و پر از انرژی مثبت برگشتم خونه و یه دوش آب گرم گرفتم و دیگه تا بخوابم ساعت دوازده شد. صبحش هم ساعت هشت کلاس داشتم و باید شیش بیدار میشدم. ظاهرا شیش ساعت خواب واسه یه آدم بیست ساله کافیه؛ ولی نه وقتی که هشت ساعت کوهنوردی کردی و بسیار خسته ای. خلاصه اینکه صبح با یه کوه خستگی بیدار شدم و عجیب اینکه بسیار حس خوبی داشتم. انگار کل انرژی های منفیم توی کوه تخلیه شده بود.
رفتم دانشگاه و دیدم استاد داره درس دو جلسه ی قبل رو که اغلب بچه ها غایب بودن تکرار میکنه. قاعدتا باید لجم درمیومد ولی خیلی هم خوب شد؛ چون هم درس برام مرور شد و هم سوالهایی که از مطالعه ی درس قبل برام پیش اومده بود برطرف شد.
ساعت دوازده کلاس دومم هم تموم شد و با محدثه رفتیم ناهار خوردیم و من جریان درد دل کردن های عجیب ارشیا درمورد رابطه ش با غزاله رو تعریف کردم و گفتم که وقتی ارشیا شروع میکنه صحبت کردن, نمیتونم بهش بگم ادامه نده...
فکر کن یه پسر سی ساله که خیلی هم با هم صمیمی نیستین, بیاد مثل بچه ها از مشکلاتش توو رابطه باهات درد دل کنه. خیلی بده.
بعد از ناهار هم دویدم بهشتی و بسیار خسته بودم. دفعه ی قبل که رفتیم کوه تا چهار روز بعدش هنوز خستگی توو تنم بود؛ حالا خودت تصور کن روز بعد از کوه و خواب ناکافی و کلاس و ...
خلاصه اینکه رفتم نمازخونه ی معماری و نزدیک چهل دقیقه خوابیدم. مثل یه خواب بهشتی, یا یه اغمای موقت بود. خیلی چسبید.
اینم بگم که توو دانشگاه مصطفی دیوونه رو دیدم که به روی خودم نیاوردم. مطمئنم این آدم یه دانشمندی, کسی میشه.
بعد از خواب هم یه چای گرفتم و دویدم سمت کلاس: اخترفیزیک.
و تو نمیدونی چقدر کلاس لذتبخش و جذابیه. استادش ازیناییه که بسیار تلاش میکنه ارقام رو برامون قابل تصور کنه. این خیلی مهمه که اعداد و ارقام رو توی نجوم درک کنی. چون معمولا اعداد بسیار بسیار بزرگن و تنها با عمیق شدن بر اون و مقایسه ش با اعداد و ارقام قابل درک میشه به این فهم رسید. و استاد مثل یه بچه دستت رو میگیره و با مثال های ساده, تو رو وارد این دنیای عجیب میکنه.
و بهتر اینکه کلا تعداد بچه ها به ده نفر هم نمیرسه و تو هر چقدر بخوای میتونی سوال بپرسی و درس رو بدون ابهام یاد بگیری.
کلاس با یه حجم لطیفی از لذت تموم شد و من اومدم انقلاب که به کلاس زبانم برسم.
الانم توو یه شرینی فروشی-کافه همون اطراف نشستم و واسه خودم چای و شرینی خامه ای کاکائویی سفارش دادم و دارم مینویسم. تازه اینجا خیلی خوراکیاش ارزونه؛ خوراک دانشجوهای بی پولی مثل من.
امروز بی نهایت از خودم راضیم؛ چون همه ی کارهامو به بهترین نحو انجام دادم؛ اونم توو اوج خستگی.
- ۰ نظر
- ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۱۸
- ۱۶۴ نمایش