مرور٢
الان پسره اومد کفشمو چک کنه, که گفت واقعا با این کفش میخوای بیای؟
منم گفتم اره.
بعد یه مدت طویل دو دقیقه ای خودشو چس کرد و بعد گفت باید برگردی با این حساب.
بعد بابک که کنارش ایستاده بود, یه نگاه بهش کرد و گفت که بابا بی خیال, حالا این یه نفر...
اونم یه دو دقیقه دیگه خودشو چس کرد و جونمو به لبم رسوند و اوکی داد. اونم با یه حالت منت خیلی سنگینی که حتی الانم که میبینمش, یه جوری میشم. چقدر بدم میاد یکی با یه حالت منت باهام برخورد کنه.
بعد بابک و رضا جفتشون کمکم کردن که زیر اندازمو وصل کنم به کوله. و خیلی خوب شد. دیگه لق نمیزنه.
بعد بابک رویه ی کوله شو باز کرد و یه خنجر که به کیفش آویزون بود رو باز کرد و بهم گفت دوست داری ببینی چیه؟ گفتم اره؛ یکم با خنجره ور رفتم و ازش سوال پرسیدم درموردش.
بعد دور هم نشستیم و اون پسره اشکان هم بهمون ملحق شد. شروع کردن به خاطره در کردن از جشن های دانشگاهشون و درکل خوب بود. چرت و پرت های یواشی میگفتن. یعنی سبک بود؛ خیلی بامزه نبود ولی میشد بهشون خوب خندید؛ بدون تظاهر.
بعد سوار اتوبوس شدیم و بابک نشست کنار من. خوشحالم که اون هست؛ چون هم حواسش بهم هست, هم تنها نیستم. خیلی ناراحت کننده ست که تو همچین جمع های گنده ای تنها باشی.
بابک منو به خیلیا معرفی کرد و بقیه هم کم و بیش حواسشون هست؛ مثلا میثم یهو توو اتوبوس اومد دست کشید روی موهام و گفت موهای اینم باحاله ها! بعد بهم گفت خوبی؟ غریبی نکنیا.. (الان یکم استرس دارم یکی اینا رو بخونه.)
یکم گذشت و دیدم مرضیه, با یه ظرف بزرگ و یه قاشق, همینجوری که از ته اتوبوس میومد جلو, رسید به ما و بابک ازم پرسید سالاد میخوری؟ گفتم سالاد؟..
گفت اگه دهنی نمیخوری که اصلا فکرشم نکن...گفتم میخورم.
یه تعجب ریزی کرد و سریع مرضیه رو صدا کرد و گفت که به منم یه قاشق بده. اونم یه قاشق از سالادش رو خودش داد خوردم.
خوشمزه بود.
بعد بابک آب خورد و به منم تعارف کرد. منم خوردم و بعدش فهمیدم که بابک دهنی نمیخوره. باورت میشه؟
بعد با یه لبخندی که یه منظوری تووش بود ازش پرسیدم تو دهنی نمیخوری؟ گفت چرا میخندی؟ خب نمیخورم.
گفتم چون یه مفهومی رو منتقل میکنه...گفت ولی دهنی بعضیا رو میخورم...
بعد ک داشتم فکر میکردم به نظرم رسید که کاش نمیخندیدم بهش؛ خب اون اینجوریه. قابل احترام هم هست.
بعدش سر صحبت رو باز کرد و از اینکه مامان شغلش چیه پرسید. گفتم خانه داره و دیدم که یکم تعجب کرد. گفت چرا؟
بعد من جریان ازدواج مامان اینا رو تعریف کردم و اینکه تا چهارسال مامانم خرج خونه رو می داد و بابام درس میخوند.
بعد پرسید که چرا مامانت دیگه کار نمیکنه؟ براش عجیب بود که چرا مامان کار نمیکنه.
گفت مثلا توو خونه چیکار میکنه؟..
گفتم من چون خانواده م مذهبی ان, ...
حرفمو قطع کرد و خیلی جدی پرسید: توو روضه و اینا شرکت میکنه؟...
من زدم زیر خنده و گفتم روضه چیه بابا! کلاسای مترجمی عربی میره.
بعد خودشم خنده ش گرفت و گفت خب چرا میخندی؟ چون گفتی مذهبیه این اومد توو ذهنم...
بعد کلی مامانو تشویق کرد و گفت که خیلی عالیه و اینا.
تا ساعت دو اینا حرف زدیم و بعدش که تصمیم گرفتیم بخوابیم, من خوابم نمیبرد و با هر تکونی میخوردم بابک میپرسید که چیزی نیاز ندارم؟ همه چی اوکیه؟
###
این اولین سفر مختطلی بود که میرفتم و همراهم هم یه پسری بود که خیلی کم میشناختمش.
اینکه یه مسیر هشت ساعته رو پیش یه پسری بشینی که ظاهرا دوستت داره (که البته من اونموقع نمیدونستم اینو...) خیلی حس جالبی بهت میده.
- ۹۶/۰۳/۱۱
- ۱۶۰ نمایش