مرور٣
الان توو چادر خوابیدم و بقیه دارن آتیش ردیف میکنن و خوش میگذرونن. به منم داره خوش میگذره چون بعد از بیست کیلومتر کوهنوردی طاقت فرسا, توی کیسه خواب نرمم دراز کشیدم و دارم مینویسم. چادرم با بابک مشترکه. نمیدونم کار درستیه یا غلطه ولی یکم هیجان دارم ازینکه توو فاصله ی ده سانتی متری پسری بخوابم که ازش خوشم میاد. حتی اگه هیچی بین ما نباشه.
جریان ازین قرار بود که من رفتم دستشویی و دیدم عامره و آناهیتا هم دارن میرن دستشویی و منم باهاشون رفتم. بعد از بیست دقیقه که برگشتم دیدم همه نگرانن و دارن دنبال من میگردن؛ و بابک از همه نگران تر بود, طوری که وقتی فهمید با عامره ام, شروع کرد به اون بنده خدا فحش دادن. نمیدونم که باید بهش میگفتم که میخوام برم دستشویی یا نه. از طرفی به ذهنم رسید که مگه هر کسی بخواد بره دستشویی میاد اعلام عمومی میکنه؟؟
ولی بعد که نگرانیشو دیدم حس کردم خب, من وقتی توو کل این سفر با بابک بودم, شاید بهتر بود دستشویی رفتنم رو بهش اطلاع میدادم.
و اون انقدر ناراحت بود که اولا چند بار وقتی من برگشته بودم و داشتم توی چادر لباس عوض میکردم با دوستاش درمورد اینکه فکر کرده بود من گمشده م حرف زد؛ و انگار عمدا میگفت که من بشنوم.
بعدشم که توی چادر ازش عذرخواهی کردم و گفتم که نمی خواستم نگرانت کنم, با یه خنده ی مصنوعی ای گفت که خواهش میکنم...ولی خب نگرانه رو شدیم دیگه...
بعد هم یهو برگشت گفت هی بچه ها بهم گفتن شاید رفته دستشویی و من گفتم آخه بیست دقیقه مگه دستشویی میشه؟؟
واسه همین فکر کردم گم شدی.
ظاهرا خیلی ازم نارحته که بهش نگفتم و رفتم و این خودش نشونه ی بدی نیست؛ اگه براش خیلی هم مهم نبود اونم فکر میکرد رفتم دستشویی.
حالا ماجرای چادر هم این بود که وقتی برگشتم, سرپرست به بابک گفت که دخترایی که قرار بود با فاطمه تو یه چادر باشن, پخش شدن بین چادر ها. وتنها چادر خالی, چادر دو تا برادره که یه نفر دیگه هم ظرفیت داره.
بعدشم گفت میتونی رضا رو بفرستی تو چادر اونا و فاطمه بیاد بخوابه توو چادر تو.
بعد بابک ازم پرسید که میخوام توو چادر اون بخوابم یا نه؟ گفت چادرا مختلط شده. و زل زد به چشمام. و نگفت که حالا بذار بگردم ببینم یه چادری که همه دخترن میشه پیدا کرد یا نه...
من یکم ادای گیجا رو در آوردم که حس قبول کردن با اکراه القا بشه و گفتم باشه, مشکلی ندارم.
و الان خیلی خسته ام. میخوام بخوابم و شاید شام هم نخورم.
###
همون شب من سریع به اغما فرو رفتم و نمیدونم چقدر بعدش بابک بیدارم کرد و یه لقمه ی گنده ی جوجه ی داغ داد دستم و من توو خلسه جوجه کباب خوردم و خیلی هم گشنه بودم. بعد سریع برگشتم به دنیای فراموشی.
- ۹۶/۰۳/۱۱
- ۱۸۰ نمایش