بازتاب ذهن من

شانزده دی

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۸ ب.ظ


ساعت 10:10 شب هست و من درحالیکه روی پتو برقی دراز کشیدم و همچنین پتوی پر ام رو انداختم روم, دارم می نویسم. امروز یه روز بسیار پرکار رو داشتم که درنهایت هم به دیدن بابک ختم شد. یعنی من از صبح رفتم کتابخونه که یه ساعت درس خوندم و یه ساعت هم یه کتاب فوق برنامه رو مطالعه کردم (به اسم هنر بودن) و بعد درحالی که محدثه روی مبل انتهای کتابخونه نشسته بود و داشت درس میخوند, سرم رو گذاشتم روی پاش و نیم ساعت چرت زدم. (و از اونجایی که استرس اینو داشتم که مسئول کتابخونه بیاد بهم گیر بده, مجبور شدم از ترفند مدیتیشن استفاده کنم تا خوابم ببره.) بعد از دانشگاه دویدم سمت شرکت و تو ونک یه ذرت مکزیکی خریدم که خیلی خوب درست شده بود. سس و فلفل و ادویه هاش همه کاملا به اندازه بود و با قاشق قاشقش غرق در لذت شدم. 

با اینکه طرح درسم رو آماده نکرده بودم, رفتم سر کلاس و ده دقیقه ی اول که به پرسش و پاسخ گذشت, یکم استرسم خوابید و شروع کردم به مرور درس های قبل. بعدش هم یه سری تمرین جدید حل کردیم و یه ساعت و نیم کلاس هم گذشت. بماند که امروز خیلی از عملکردم راضی نبودم.

بعد از کلاس هم بابک اومد دنبالم و با اینکه شیرکاکائو درست کرده بود که بریم پارک شهر و با دونات کرمداری که دیروز از هایپر خریده بود بزنیم به بدن, من بهش گفتم که پارک نریم؛ چون من هم خیلی سردمه, هم دستشویی دارم.

خلاصه رفتیم خونه و خوراکی هامونو همونجا خوردیم و کلی حرف زدیم.

حرفهایی که بخش بیشترش درمورد تاریخ بود. 

مساله اینه که بابک به شدت به تاریخ علاقه منده و اطلاعات خیلی خوبی هم درین باره داره. و به طرز جالبی ما با هم برخورد کردیم. (چون من با اینکه قبلا واقعا از تاریخ بدم میومد, الان وقتی بابک شروع میکنه به تعریف کردن وقایع تاریخی و با دقت خوبی پیوستگی اتفاقات رو بیان میکنه, من با یه علاقه ی نوپا, میشینم پای داستانش و واقعا هم لذت می برم. [البته این در صورتیه که تو اون لحظه خسته نباشم و مساله ی خاصی ذهنم رو درگیر نکرده باشه.])

بابک امروز یهو تصمیم گرفت درمورد اولین تمدن های ایرانی صحبت کنه و اینکه اصلا تاریخ مکتوب ما از کجا شروع میشه. و من برام جالب بود که خیلی از کلمات نامفهومی که همیشه به عنوان "یه مشت کلمه ی تاریخی" تو ذهنم حضور داشتن, کم کم معنی پیدا کردن و نظم گرفتن. و البته یادم افتاد که چقدر ازین تاریخ ناپیوسته ی غیر قابل درک رو تو چهارم دبستان تو حلق ما کرده بودن و من چقدر از تاریخ بدم میومد!

.

امروز میخواستم داستان شروع شدن تاریخ مکتوب ایران رو تعریف کنم که رمقم خیلی کمتر ازین حرفاس. پس به توضیح امروزم _که روز دوست داشتنی ای بود_ بسنده میکنم و میخوابم.


  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۹۶/۱۰/۱۶
  • ۱۳۸ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۱)

سلام 
آخر شبی دهنمونو آب انداختی با این همه اسم خوراکی...!

یه سری بزن بهمون 😏
پاسخ:
سلام, حتما
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی