بیست و یک دی (شرایط خاصم)
امروز, بالاخره به احساس اضطراب امتحان شنبه م غلبه کردم و رفتم کتابخونه و تو راه, کتاب "تئوری انتخاب" رو -که تازه شروعش کردم- خوندم و خیلی برام جالب بود. یهو انگار انرژیم پر شد.
وقتی رسیدم دانشگاه, چهار تا بچه گربه ی خیلی ریز دیدم و تا نشستم روی پام و دستمو بردم جلوی یکیشون که حنایی رنگ بود, سریع دستشو چند بار زد به دستم و انگار که بازی میخواست... و من دلم رفت براش! حالا این آبی (گربه ی خودم) رو باید کلی منتشو بکشی که یکم بهت محل بذاره.
رفتم کتابخونه و با انرژی خیلی خوبی شروع کردم به درس و ... بعد نیم ساعت دلم درد شدیدی گرفت و فهمیدم که زودتر از زمانش اتفاق افتاده!
(نمیدونستم درین باره باید بنویسم یا نه؛ ولی حس کردم که چرا نه؟؟ مگه این یه بخش طبیعی از زندگی خانم ها نیست؟ چرا همیشه انقدر قبیح شمرده شده و کلا مسکوت نگه داشته شده؟
اینکه ما چند روز در ماه بی حوصله ایم, دل درد و کمردرد داریم و حال جسمیمون خوب نیست, اتفاقا نباید درموردش حرف زده بشه که مراعات بیشتری بشیم؟!...)
فهمیدم پریود شدم و دلم شدیدا درد میکرد. (انقدری که دو تا مفنامیک رو با هم خوردم و باز هم هنوز درد داشت.) درحالی که شنبه هم یه امتحان سنگین دارم و قرار بود با تمام قوا درس بخونم... اول به بابک پیام دادم و اون که یکم قربون صدقه م رفت, یکم حس روحی م بهتر شد و حالا فقط دل دردش برام مونده بود.
به خودم گفتم که اشکال نداره عزیزم, زود خوب میشی... قربونت برم...
تصمیم گرفتم تو اون مدت درد, سرم رو بذارم روی میز و به چیز خاصی فکر نکنم؛ نه امتحان, نه هیچ چیز دیگه. سعی کردم بی تفاوت برخورد کنم و بعد نیم ساعت درد شدید, آروم آروم اثرش کم شد و من نشستم پای درسم. و خیلی خوب, خیلی خوب درس خوندم.
خوشبختانه صبح هم که داشتم می رفتم کتابخونه, کلی خوراکی با مزه های مختلف خریدم مثل آلبالو خشک و های بای با کاپوچینو و چیپس و... این یعنی کلی خوراکی داشتم که هر وقت خسته شدم, تا دلم خواست بخورم!
تو یکی از ساعتهای استراحتم هم رفتم پایین و رو مبل لابی کتابخونه یه چرت زدم و دوباره رفرش شدم.
امروز بیشتر از همه ی روزای هفته درس خوندم و خوشحالم که انقدر خوب مدیریتش کردم.
تجربه به من نشون داده که اگه تو این مدت تو یه محیط آروم و بدون تنش باشم و به اندازه ی کافی خوراکی داشته باشم, خیلی خوب میتونم از پسش بر بیام. البته باید اقرار کنم که کتاب جدیدی که شروع کردم, ایده هایی داره که یکم من رو مطمئن تر کرد نسبت به قدرت تصمیم هایی که می گیرم. مثلا من امروز تصمیم گرفتم که خوب باشم. (البته همیشه هم اینطور نیستم!)
.
الانم تو یه کافه تو انقلاب نشستم و چای و شیرینیم رو تموم کردم؛ باید برم.
- ۹۶/۱۰/۲۱
- ۱۶۳ نمایش