بازتاب ذهن من

یه جا خوندم: انسان ها موجوداتی هستند که بدون همدیگه نمی تونن زندگی کنن. با همدیگه هم نمی تونن

الان تازه میفهمم این حرف یعنی چی. انگار آدم ها موجودات تنهایی هستن که برای فرار از تنهایی, _مثل کسی که داره غرق میشه_ به آدم های دیگه نزدیک میشن/ چنگ میزنن و نمیدونن که یکی از یکی مشمئز کننده تر, یکی از یکی گه تر.

  • فاطمه ام

 

خاله مرجانم آلمان زندگی میکنه و امشب که داشتم باهاش صحبت می کردم, وسط حرف گفت: دلم برات تنگ شده. اینجا یه خیابون هست هر وقت توو ش قدم میزنم یاد تو میوفتم.

اسمشو گذاشتم خ فاطمه.

کلی این حرفش به دلم نشست. انگار که واقعا یه خیابون رو به اسمم زده باشن.

(داشتم اطلاعات بازدید وبلاگمو چک میکردم و بعضی از آدمها بصورت مکرر ثبت شده بودن. انگار که وبلاگ رو دنبال میکنن. بعد فکر کردم چقدر خوب میشد که یه اثری از خودشون به جا میذاشتن که منم وبلاگاشونو بخونم, یا لااقل بدونم مخاطب های احتمالیم چطوری فکر میکنن و اینا.)

  • فاطمه ام

روزنوشت سفر زوری

۰۶
فروردين


دیشب رفته بودیم لب دریا و من متوجه شدم این پشت گوش انداختن های مامانم از صحبت درباره ى اینکه کی قراره برگردیم, واسه این بود که تصمیم داره تا سیزدهم بمونه توو سفر. 

(حتی الان که دارم ازش حرف میزنم هم عصبی میشم. )

دیشب انقد حالم بد شد که گریه م گرفت. واقعا برام عجیبه که چطور ممکنه یه آدم انقدر درک کمی از اوضاع دخترش داشته باشه. اینکه ترم شیش باشی و هفده واحد اختصاصی داشته باشی و باید بعد از عید کلی تمرین تحویل بدی, خیلی مساله ی واضحیه که توو عید بخوای درس بخونی و کل وقتتو توی سفر مضحک, ور دل خانواده ت حروم نکنی.

خلاصه اینکه من دیشب بسیار تحت فشار روانی بودم و حس یه زندانی رو داشتم/ دارم که هیچگونه حق رای ای نداره.

بعد که تو ماشین داشتیم از دریا برمیگشتیم خونه, مثل همیشه خواستم رفتارم و بدحرف زدنم با مامان رو محکوم کنم و وقتیکه اون بخش مذهبی ذهنم اومد منبر بره و حالمو خراب تر کنه, مثل یه مامان مهربون به داد خودم رسیدم و گفتم تو هیچ کار بدی نکردی. تو مورد ظلم واقع شدی و خیلی طبیعیه رفتار پرخاشگرانه نشون بدی. وگر نه مثل همیشه اونو میریختی تو خودت و از درون آسیب میدیدی.

بعد به خودم گفتم فاطمه, بولشتای مذهبو بریز دور که همیشه حق رو به پدر مادر داده. چیزی که مهمه اینه که کسی نباید به اون یکی زور بگه. همین.

بعد به خودم آرامش دادم و سعی کردم تنش ها رو از خودم دور کنم. و تو نمیدونی توو اون لحظه ی سخت چقدر به خودم نزدیک شدم. 

بعد که رسیدیم خونه رفتم تو حیاط ایستادم و به آسمون نگاه کردم که پر از ستاره بود. انگار داشتن نگاهم میکردن. 

از ستاره ها خواستم اتفاقهای خوبی رو برام رقم بزنن. 

بعد رفتم داخل و دستور پیدا کردن ستاره ی قطبی رو خوندم و اومدم صورت فلکی دب اکبر رو پیدا کردم و بعد ستاره ی قطبی رو دیدم که خیلی کم نور ایستاده بود گوشه ی آسمون.

جالبه که چند دقیقه نگاه کردن به ستاره ها چقدر آدم رو آروم میکنه.

  • فاطمه ام

خودم

۰۵
فروردين

خودم رو توی تنهاییم پیدا میکنم. وقتی حتی پدر مادرمو از دست میدم.

  • فاطمه ام

تنهاییتو دریاب

۰۵
فروردين

موضوع نوشته ی امشب "اتکا به خود" هست. 

امروز تو ماسوله, وقتی داشتم توی بارون, با کفشهایی که توش آب میره, توی گل و شل از پله ها میرفتم بالا, یه لحظه این مساله اومد تو ذهنم که چقدر آدم میتونه تنها بشه. و چقدر میتونه از تنهایی رنج ببره.

وقتی به زور اومدی به سفری که آدمهای توی جمع رو خودت انتخاب نکردی؛ اتفاق ها بر وفق مراد تو نیست و یه جورایی احساس غریبگی بهت دست میده, تازه اون موقع میفهمی که چقدر تنهایی. 

امروز روی اون پله های گلی, حس کردم که من اگه یکم بیشتر برای خود عزیزم موجودیت قائل بشم و هویت درونیمو به رسمیت بشناسم, چقدر از تنهایی در میام. انگار که همه ش با یه نفر هستم: خودم.

بعد یاد سخنرانی های بهنام افتادم که می گفت صلح با خویشتن مقدمه ی دوست داشتن خوده. یعنی تا با خودت صلح نکنی, نمیتونی خودتو دوست داشته باشی.

و من میگم: تا خودتو دوست نداشته باشی, نمیتونی تنهایی با خودت عشق کنی. یا شاعرانه ترش: نمی تونی تنهایی تو دریابی... 

  • فاطمه ام

روزنوشت جنگل

۰۲
فروردين

الان اومدیم جنگل و من هنوز از ماشین نیومدم پایین. بقیه دارن آتیش روشن میکنن.
 بعد از خوردن کلی آجیل و چیپس, (چون ناهار نداشتیم) دارم مینویسم. و دستشویی هم دارم. نمیدونم چرا حرف زدن از بعضی نیاز های طبیعی کار زشتی به نظر میاد و نباید به زبونش بیاری. مثل دستشویی داشتن یا نیاز به خودارضایی. انگار همه ی این ها یه سری قرارداده که آدم ها واسه خودشون درست کردن. و من خودمم از اونهایی ام که همه جوره به این قراردادها دامن می زنم. همه ش هم تقصیر من نیست؛ اینجوری بار اومدم. انقد که بهم گفتن فلان کار زشته و فلان کار قشنگ, و خودمم همیشه خواستم "خانوم" باشم, الان دیگه ذهنم همه چیز رو ناخود آگاه ارزش گذاری میکنه و دهن منو سرویس.
چقد آدمها می تونن راحتتر زندگی کنن, اگه همه ی این قرارداد های مضحکی که هیچ دلیل منطقی ای پشتش نیست رو بریزن دور.

 دارم فکر میکنم اگه همین جنگل رو با دوستام اومده بودم, چقدر بیشتر بهم خوش میگذشت. انگار وقتی با دوستاتی, یه هویت جداگانه داری. دیگه بچه ی فلانی و خواهر فلانی نیستی؛ خودتی. جدای از همه ی آدم هایی که بدون انتخاب خودت بهشون کوبل شدی. 
 کی برمیگردیم که یه کوه خفن بزنیم به بدن؟...
  • فاطمه ام

در باب خدا

۰۲
فروردين

سه حالت وجود داره. یا خدا نیست.

یا خدای مذهبی ها هست با همون تعریف دینیش و راه های رسیدن بهش.

یا خدای منطقی تری هست که راهی برای رسیدن بهش نیست.

.

پی نوشت: کنار ساحلیم و این حرفا میاد توو ذهنم. باید با مرجان صحبت کنم.

  • فاطمه ام

امروز عادت میکنیم رو تموم کردم و بعضی حس ها برام زنده شد؛ شایدم تازه به دنیا اومد.

الان نمیتونم توضیحشون بدم؛ چون هم خیلی خوابم میاد, هم توضیح دادنی نیستن. فقط میدونم یه حس هایی ان مرتبط به علاقه و نیاز به یه آدم.

داشتم نیم ساعت پیش به فرزاد فکر میکردم و بعدش به اردلان_یا شایدم به اردلان و بعدش فرزاد_ که یه لحظه به گوشه ی سمت چپ سقف زل زده شدم و فکر کردم: ممکنه منم آدم خودمو پیدا کنم همین روزا؟

 الان یادم اومد قبلش داشتم به چی فکر میکردم: اینکه تو با هر کسی که بخوای دوست بشی, موقع جدا شدن دهنت از هزار وجه پاره میشه. 

و میشه.

بعد یه لحظه به خودم گفتم ممکنه من آدم "خودمو" پیدا کنم همین روزا؟ مثلا اونی که قراره بعد از ده تا دوستی مقطعی دهن سرویس کن برسه, الان برسه. (خیلی ایده آل گرایانه ست؟)

بعد یاد خدا افتادم که چشمام اشک شد. مدتیه باهاش در ارتباط نیستم. اول فکر کردم همینو ازش بخوام و بعد دیدم خیلی جالب نیست وقتی کلا با کسی نیستی, بعد که کارت میوفته, آویزون طرف بشی. مخصوصا خدایی که با توصیفات مذهب برام قابل پذیرش نیست.

...

خوابم میاد, میخوابم.



  • فاطمه ام

نه ساعت کوهنوردی دهن سرویس کن بسیار لذتبخش با آدمایی که کنار جفتشون احساس آرامش میکنم: محدثه و فرزاد.

یه جا شنیدم فرق درد و رنج اینه که درد ممکنه لذتبخش باشه؛ مثل تلاش برای یه هدف خفن, یا درد ترکوندن جوش چرکی. 

ولی رنج دهن آدمو سرویس میکنه؛ مثل از دست دادن دوست.

حالا این کوهنوردی ما یه درد بسیار خفن بود و من که الان دارم توو مترو مینویسم, دیگه پاهام مال خودم نیست. 

چهارده کیلومتر کوهنوردی که اصلا شبیه کلکچال نبود. بلکه خیلی سخت تر؛ با یه لذت عمیق غیرقابل وصف.

برگشتنه هم سوار تلکابین شدیم که نزدیک ده سال بود امتحانش نکرده بودم. خدا بود! چقد هم به من و محدثه روی اون دست اندازهاش هیجان وارد شد.

واسه ناهار هم فرزاد خوراک مرغ خیلی خوشمزه درست کرده بود؛ مخصوصا که ما قد فیل گشنه بودیم و خیلی مزه داد.

با وجود اینکه از دست دادن گروه قبلی کوهنوردی خیلی ناراحت کننده بود, سعی کردم سریعتر ازش بگذرم و یه گروه جدید دست و پا کنم. با دو تا رفیق خفن که البته به پایبند بودنشون به برنامه اطمینان ندارم. یعنی سعی میکنم نداشته باشم چون هیچ چیز آدمها قطعی نیست و چه بسا اتفاقات گروه قبل تکرار بشه. انگار تنها کاری که میشه کرد اینه که با اون چیزی که "فعلا" داری عشق کنی و لذت دنیا رو ببری.


  • فاطمه ام

بهنام

۲۶
اسفند


وقتی داشتم جوابای بهنام درمورد جبر زندگی _که مدتها فکرم رو مشغول کرده بود_ رو میشنیدم, یه لحظه حس کردم چقدر این آدم منو میفهمه. چقدر خوب میدونه آرزوی داشتن یعنی چی. چقد خوب میفهمه حسرت نداشته ها یعنی چی. چقد دیدگاهش رئالیستیکه. 

بعد یه لحظه یاد آخرین فردی که این حس رو بهم داد افتادم به خودم گفتم آدمها زود موضع عوض میکنن.

و از اتفاقی که امشب افتاد تعجب نکردم؛فقط یکم جالب بود برام که چقدر زود حدسم درست از آب در اومد.

بعد از اون روزی که با فایزه رفتن بیرون و احتمالا درمورد اختلافات من و فایزه هم صحبت کردن, به طرز مضحکی از صحبت باهام طفره میرفت. انقد ضایع که من فکر میکنم نکنه به فایزه قول داده دیگه باهام حرف نزنه؟؟

اونم بهنامی که تا همین یه هفته پیش میومد میگفت حرف بزن؛ فعلا فقط تویی که میتونم به حرفاش هی گوش بدم و هی خسته نشم. (البته فازی نداشت؛ رفاقتی میگف)

بهتر بود این رفتار بچگانه رو نشون نمیداد و لااقل مثل یه آدم بالغ میومد حرفشو میزد و بعد به اتفاق همدیگه رو بلاک میکردیم. 

یا مثلا با وجود قراری که درمورد کوه رفتن گذاشته بودیم, خیلی راحت گفت نمیتونم بیام ببخشید. درحالی که ما با هم حرف زده بودیم, برنامه چیده بودیم.

خب آدمها اینجورین دیگه.

  • فاطمه ام