بازتاب ذهن من

همینجوری داشت حرف میزد و یهو یه چیزی گفت که بدجوری نشست به دلم:

 اگه تو رو نمی دیدم در آینده ی نزدیک به یه ضد زن تبدیل می شدم!

  • فاطمه ام


پارسال شب قدر احتمالا جلوی تلویزیون, یا تو مهدیه تهران بودم و قاعدتا جور دیگه ای به شب قدر نگاه میکردم: یه شب خیلی خاص! (ممکن هم هست باشه.) و احتمالا هم تصمیم میگرفتم که دیگه گناه نکنم. 

و هیچوقت تصورش هم نمیکردم که سال بعدش با دوست پسرم برای مراسم احیا برم دانشگاه تهران. تو دل گناه جوشن کبیر بخونم.

چقدر عجیب... گاهی زندگی واقعا غیر قابل پیشبینی میشه.

الان هم که دارم مینویسم, بابک برام چای ریخته و خودش مشغول خوندن دعائه. 

امروز بابک تو پارک لاله افطاری گرفت و دوستاشو دعوت کرد؛ برای آشنایی با من.

بعدش هم همه اومدیم دانشگاه و مجردا چپیدن تو مسجد و ما توی فضای سبز نشستیم.

(جالبه که بصورت پیشفرض خودمو غیر مجرد حساب کردم!) 

نمیدونم از خدا چی باید بخوام. شاید بهتر باشه توو این هزار تا اسم بگردم خدای خودمو پیدا کنه؛ اونی که بیشتر هوامو داره.


  • فاطمه ام

او (7)

۱۸
خرداد


بعضی از آدم ها یه مهارت خاصی دارن توی خوشحال کردنت. وقتی میگم مهارت، دقیقا منظورم کلمه ی مهارته! چون خوشحال کردن بقیه کار ساده ای نیست. درواقع یه ترکیبیه از درک ظرافت ها و احترام گذاشتن و توجه داشتن. 

علت این نوشته هم, کنسل شدن کنسرتیه که بابک گشته بود یه تایم مناسب پیدا کرده بود و بصورت سورپرایز طور بلیط خریده بود و دقیقا همین امشب علیرضا قربانی خبر کنسل شدنش رو توی پیج اینستاش گذاشت. به دلیل همدردی با کشته شده های حمله ی تروریستی امروز! چه مزخرف! 

اینکه برنامه ی این همه آدم که با کلی هماهنگی (و هیجان) بلیط خریدن رو بهم بریزی که مثلا سوگواری؟ حالا واقعا سوگواری یا این فقط یه نمایش بی مزه ست؟! چه بی احترامی زشتی!

و من تا نیم ساعت پیش که پست علیرضا قربانی رو دیدم, بسیار ناراحت بودم و حالم گرفته شده بود. چون حتی به اینکه چی بپوشم هم کلی فکر کرده بودم و لاک متناسب با لباسم هم زده بودم و برنامه زرتی کنسل شد! 

و بدتر اینکه نمیتونستم به بابک ابراز کنم که چقد این مساله ناراحتم کرد... ولی به اینجای داستان که رسید, خودش اومد و گفت که میتونیم یه جای دیگه بریم فردا؛ اینکه من کجا دوست دارم (تو نمیدونی پرسیدن این سوال از یه دختر چقدر حس خوبی رو منتقل میکنه!) و در نهایت قرار شد بریم یه دست پینگ پنگ بزنیم و بعدش بریم سینما و بعدشم شام. 

چه جایگزین قانع کننده ای! 

مثلا نیومد مثل خیلی از مردای بی توجه حال بهم زن بگه خب فاطمه جان؛ فردا رو به درسات برس و ایشالا تاریخ بعدی کنسرت رو که اعلام کردن با هم میریم! 

الان دیگه خیلی هم واسه کنسل شدن کنسرت ناراحت نیستم.

  • فاطمه ام

او(6)

۱۵
خرداد

یکی از لذتهای دنیا اینه که وقتی میخوای باهاش بری کوه, دیگه لازم نیست تا تجریش با مترو بری و دهنت سرویس شه.

قشنگ میاد سر کوچه برت میداره و تو تا خود دربند میتونی یه بند حرف بزنی و از موسیقی لایتی که داره توو ماشین پخش میشه لذت ببری و نگران این هم نباشی که چشمهات پف داره و آرایش نکردی... مثل فیلما.

  • فاطمه ام

مرور٣

۱۱
خرداد


الان توو چادر خوابیدم و بقیه دارن آتیش ردیف میکنن و خوش میگذرونن. به منم داره خوش میگذره چون بعد از بیست کیلومتر کوهنوردی طاقت فرسا, توی کیسه خواب نرمم دراز کشیدم و دارم مینویسم. چادرم با بابک مشترکه. نمیدونم کار درستیه یا غلطه ولی یکم هیجان دارم ازینکه توو فاصله ی ده سانتی متری پسری بخوابم که ازش خوشم میاد. حتی اگه هیچی بین ما نباشه.

جریان ازین قرار بود که من رفتم دستشویی و دیدم عامره و آناهیتا هم دارن میرن دستشویی و منم باهاشون رفتم. بعد از بیست دقیقه که برگشتم دیدم همه نگرانن و دارن دنبال من میگردن؛ و بابک از همه نگران تر بود, طوری که وقتی فهمید با عامره ام, شروع کرد به اون بنده خدا فحش دادن. نمیدونم که باید بهش میگفتم که میخوام برم دستشویی یا نه. از طرفی به ذهنم رسید که مگه هر کسی بخواد بره دستشویی میاد اعلام عمومی میکنه؟؟

ولی بعد که نگرانیشو دیدم حس کردم خب, من وقتی توو کل این سفر با بابک بودم, شاید بهتر بود دستشویی رفتنم رو بهش اطلاع میدادم.

و اون انقدر ناراحت بود که اولا چند بار وقتی من برگشته بودم و داشتم توی چادر لباس عوض میکردم با دوستاش درمورد اینکه فکر کرده بود من گمشده م حرف زد؛ و انگار عمدا میگفت که من بشنوم. 

بعدشم که توی چادر ازش عذرخواهی کردم و گفتم که نمی خواستم نگرانت کنم, با یه خنده ی مصنوعی ای گفت که خواهش میکنم...ولی خب نگرانه رو شدیم دیگه...

بعد هم یهو برگشت گفت هی بچه ها بهم گفتن شاید رفته دستشویی و من گفتم آخه بیست دقیقه مگه دستشویی میشه؟؟ 

واسه همین فکر کردم گم شدی.

ظاهرا خیلی ازم نارحته که بهش نگفتم و رفتم و این خودش نشونه ی بدی نیست؛ اگه براش خیلی هم مهم نبود اونم فکر میکرد رفتم دستشویی.

حالا ماجرای چادر هم این بود که وقتی برگشتم, سرپرست به بابک گفت که دخترایی که قرار بود با فاطمه تو یه چادر باشن, پخش شدن بین چادر ها. وتنها چادر خالی, چادر دو تا برادره که یه نفر دیگه هم ظرفیت داره.

بعدشم گفت میتونی رضا رو بفرستی تو چادر اونا و فاطمه بیاد بخوابه توو چادر تو.

بعد بابک ازم پرسید که میخوام توو چادر اون بخوابم یا نه؟ گفت چادرا مختلط شده. و زل زد به چشمام. و نگفت که حالا بذار بگردم ببینم یه چادری که همه دخترن میشه پیدا کرد یا نه...

من یکم ادای گیجا رو در آوردم که حس قبول کردن با اکراه القا بشه و گفتم باشه, مشکلی ندارم.

و الان خیلی خسته ام. میخوام بخوابم و شاید شام هم نخورم.

###

همون شب من سریع به اغما فرو رفتم و نمیدونم چقدر بعدش بابک بیدارم کرد و یه لقمه ی گنده ی جوجه ی داغ داد دستم و من توو خلسه جوجه کباب خوردم و خیلی هم گشنه بودم. بعد سریع برگشتم به دنیای فراموشی. 

  • فاطمه ام

مرور٢

۱۱
خرداد

الان پسره اومد کفشمو چک کنه, که گفت واقعا با این کفش میخوای بیای؟ 

منم گفتم اره.

بعد یه مدت طویل دو دقیقه ای خودشو چس کرد و بعد گفت باید برگردی با این حساب. 

بعد بابک که کنارش ایستاده بود, یه نگاه بهش کرد و گفت که بابا بی خیال, حالا این یه نفر...

اونم یه دو دقیقه دیگه خودشو چس کرد و جونمو به لبم رسوند و اوکی داد. اونم با یه حالت منت خیلی سنگینی که حتی الانم که میبینمش, یه جوری میشم. چقدر بدم میاد یکی با یه حالت منت باهام برخورد کنه.

بعد بابک و رضا جفتشون کمکم کردن که زیر اندازمو وصل کنم به کوله. و خیلی خوب شد. دیگه لق نمیزنه.

بعد بابک رویه ی کوله شو باز کرد و یه خنجر که به کیفش آویزون بود رو باز کرد و بهم گفت دوست داری ببینی چیه؟ گفتم اره؛ یکم با خنجره ور رفتم و ازش سوال پرسیدم درموردش.

بعد دور هم نشستیم و اون پسره اشکان هم بهمون ملحق شد. شروع کردن به خاطره در کردن از جشن های دانشگاهشون و درکل خوب بود. چرت و پرت های یواشی میگفتن. یعنی سبک بود؛ خیلی بامزه نبود ولی میشد بهشون خوب خندید؛ بدون تظاهر.

بعد سوار اتوبوس شدیم و بابک نشست کنار من. خوشحالم که اون هست؛ چون هم حواسش بهم هست, هم تنها نیستم. خیلی ناراحت کننده ست که تو همچین جمع های گنده ای تنها باشی.

بابک منو به خیلیا معرفی کرد و بقیه هم کم و بیش حواسشون هست؛ مثلا میثم یهو توو اتوبوس اومد دست کشید روی موهام و گفت موهای اینم باحاله ها! بعد بهم گفت خوبی؟ غریبی نکنیا.. (الان یکم استرس دارم یکی اینا رو بخونه.)

یکم گذشت و دیدم مرضیه, با یه ظرف بزرگ و یه قاشق, همینجوری که از ته اتوبوس میومد جلو, رسید به ما و بابک ازم پرسید سالاد میخوری؟ گفتم سالاد؟..

گفت اگه دهنی نمیخوری که اصلا فکرشم نکن...گفتم میخورم. 

یه تعجب ریزی کرد و سریع مرضیه رو صدا کرد و گفت که به منم یه قاشق بده. اونم یه قاشق از سالادش رو خودش داد خوردم.

خوشمزه بود.

بعد بابک آب خورد و به منم تعارف کرد. منم خوردم و بعدش فهمیدم که بابک دهنی نمیخوره. باورت میشه؟ 

بعد با یه لبخندی که یه منظوری تووش بود ازش پرسیدم تو دهنی نمیخوری؟ گفت چرا میخندی؟ خب نمیخورم.

گفتم چون یه مفهومی رو منتقل میکنه...گفت ولی دهنی بعضیا رو میخورم...

بعد ک داشتم فکر میکردم به نظرم رسید که کاش نمیخندیدم بهش؛ خب اون اینجوریه. قابل احترام هم هست.

بعدش سر صحبت رو باز کرد و از اینکه مامان شغلش چیه پرسید. گفتم خانه داره و دیدم که یکم تعجب کرد. گفت چرا؟

بعد من جریان ازدواج مامان اینا رو تعریف کردم و اینکه تا چهارسال مامانم خرج خونه رو می داد و بابام درس میخوند.

بعد پرسید که چرا مامانت دیگه کار نمیکنه؟ براش عجیب بود که چرا مامان کار نمیکنه.

گفت مثلا توو خونه چیکار میکنه؟..

گفتم من چون خانواده م مذهبی ان, ...

حرفمو قطع کرد و خیلی جدی پرسید: توو روضه و اینا شرکت میکنه؟...

من زدم زیر خنده و گفتم روضه چیه بابا! کلاسای مترجمی عربی میره.

بعد خودشم خنده ش گرفت و گفت خب چرا میخندی؟ چون گفتی مذهبیه این اومد توو ذهنم...

بعد کلی مامانو تشویق کرد و گفت که خیلی عالیه و اینا. 

تا ساعت دو اینا حرف زدیم و بعدش که تصمیم گرفتیم بخوابیم, من خوابم نمیبرد و با هر تکونی میخوردم بابک میپرسید که چیزی نیاز ندارم؟ همه چی اوکیه؟

###

این اولین سفر مختطلی بود که میرفتم و همراهم هم یه پسری بود که خیلی کم میشناختمش. 

اینکه یه مسیر هشت ساعته رو پیش یه پسری بشینی که ظاهرا دوستت داره (که البته من اونموقع نمیدونستم اینو...) خیلی حس جالبی بهت میده.

  • فاطمه ام

مرور ١

۱۱
خرداد


برای اولین بار یه کاری دارم میکنم که هر وقت به کنه ماجرا دقیق میشم یه لبخند پدرسوختگی میاد رو لبم: همین که با بچه های دانشگاه تهران بری شمال و خانواده ت فکر کنن با الزهرا داری میری مشهد.

خیلی باحاله.

فقط امیدوارم هیچوقت گندش درنیاد و یه خاطره ی خوب بمونه.

.

پ ن: یکماه ازین نوشته میگذره.

  • فاطمه ام

او (5)

۰۹
خرداد


?By the way, will you tell me how I can get into your weird (beautiful) little world_

.I besiege you

.You r getting into my weird little world... I don't know How u do that_

.It's your art maybe

  • فاطمه ام

او(4)

۰۳
خرداد


امروز تولدم بود و علاوه بر پک ظرف کوهنوردی, یه عالمه احساس ازش هدیه گرفتم. چقدر شیرینه حس دوست داشته شدن!

 و البته یه خبر سنگین که نمیدونم بابتش خوشحال باشم یا ناراحت... امروز یه ایمیل اکسپت از یکی از دانشگاه های آمریکا گرفت. و من الان که دارم مینویسم, دلم گرفت یهو.

چرا از هر پسری که خوشم میاد زرتی اپلای میکنه؟... محدثه میگفت بهش فکر نکن و بذار شرایط خودش پیش بره؛ شاید اتفاق های خوب بیوفته... 

  • فاطمه ام

او(3)

۳۱
ارديبهشت

امروز من رفتم دانشگاه که بهش سر بزنم و سر کلاسش بشینم.

کلاسش ساعت یک ربع به یازده شروع میشد و من قرار بود ساعت ده برم پیشش که بهم آزمایشگاه رو نشون بده و زودتر از خودش هم منو بفرسته سر کلاس که فردا دانشجو هاش براش دست نگیرن...

اتاقش انتهای آزمایشگاه سازه, که واقعا جای خوفی هست, قرار داشت. وقتی وارد شدم تا وسط های آزمایشگاه اومد استقبالم و مثل همیشه چهره ش جدی بود. و هیچ ذوقی تووش نبود و برعکس من لبخند مهربونم رو با خودم آورده بودم و همچنین داشتم از خوشی پاره میشدم. 

باهام دست داد و راهنماییم کرد به دفتر کارش. لپتاپش روی میز بود و داشت گسل های تهرانو با یه نرم افزاری مدل میکرد (یا همچین چیزی!) بهم گفت بیام نگاه کنم و برام توضیح داد که سه تا گسل توی تهران وجود داره و بعد توی نقشه خونه ی ما رو پیدا کرد و گفت که حدودا هشت کیلومتر با نزدیکترین گسل فاصله داریم؛ خیالت راحت!

بعد من یکم درمورد پیشبینی زمان وقوع زلزله ازش سوال پرسیدم و جوری وانمود کردم که انگار این مساله خیلی برام مهمه. اون هم مثل یه متخصص زلزله, درمورد پریودیک بودن وقوع زلزله حرف زد و اینکه با این حال, خیلی وقت ها زلزله از دوره تناوبش تبعیت نمیکنه و بی نظمی داره.

بعد ازم پرسید چی میخورم و من از بین چای سبز و چای ترش و نسکافه, گزینه ی آخر رو انتخاب کردم. اونم سریع رفت بیرون و برام نسکافه درست کرد که خیلی رقیق بود. قشنگ نیم لیتر آب ریخته بود واسه یه بسته نسکافه. یه چیز توو مایه های آب و گل رقیق شده! (میدونم که این حرفا نباید عوض تشکر ام باشه!) 

نسکافه رو توو اون هوای گرم فرو دادم و در این بین یه سری حرف معمولی درمورد تفاوت گویش شمالی با زبان خودمون زدیم. مثل اینکه شمالی ها به گوجه سبز میگن آلوچه! علت این حرف ها هم این بود که من با خودم یه ظرف گنده گوجه سبز نمک زده با نعنا برده بودم و دیدم که چقدر پسرم خوشحال شد از دیدن ظرف گوجه سبزها! 

بالای کمدش یه بسته ی بزرگ مشکی بود و من ازش پرسیدم این تنبکه؟ خندید و گفت نگو که میخوای درش بیاری؟! الان یکی ازین جا رد شه میگه نگا کن, دختر و تنبک و فقط یه شراب کمه این وسط...

خندیدم و دیگه نگفتم که چقدر دوست داشتم یکم تنبک میزد. 

بعد بهم گفت که بیام آزمایشگاه رو نشونم بده و وارد یه سالن بزرگ خوف انگیز, پر از وسایل بررسی استحکام و کیفیت طرح های عمرانی شدیم. جای جالبی بود. اونم شروع کرد به توضیح دادن هر کدوم از وسایل و اینکه چجوری کار میکنه و به چه دردی میخوره.

بعد هم سوراخ سنبه های آزمایشگاه رو بهم نشون داد و گفت که اون پشت یه کبوتر داریم که با پاش روو پایی میزنه... من خندیدم و گفتم من ورژن لاکپشت آوازخونش رو شنیده بودم قبلا!! 

بعد یه تخته ی بزرگ چوبی رو بهم نشون داد که خودش ساخته بود و روش پر بود از انواع و اقسام آچار با سایز ها و شکل های مختلف. منم شروع کردم به دست زدن بهشون و انگار یه کرمی به جونم افتاده بود که سنگین ترینش رو پیدا کنم... بابک یه نگاه به من کرد که خیلی پیگیر, یکی یکی داشتم براندازشون میکردم و خنده ش گرفت. شده بودم مثل بچه ای که یه سری اسباب بازی جدید ریخته باشن جلوش. گفت آچار سنگین دوست داری؟؟

خندیدم و گفتم چقدر اینا بزرگن!

گفت فعلا ولش کن؛ الان باید زودتر بری سر کلاس.

بعد از در پشتی آزمایشگاه منو راهی کرد و آدرس کلاس رو بهم گفت.

رفتم سر کلاس و دیدم حدود سی تا پسر و هفت هشت تا دختر هستن. منم یه گوشه ای نشستم و شروع کردم به نوشتن.

حدود پنج دقیقه گذشت و بابک وارد کلاس شد که خیلی جدی بود. ولی بعد که شروع کرد به صحبت من فهمیدم با اینکه جدیه, بی اعصاب و سگ اخلاق نیست.

درس رو شروع کرد و در حین درس به چند تا از بچه ها هم یه تیکه و متلکی انداخت که یا حرف میزدن, یا خواب بودن.

بعد از کلاس هم کلی پشت سر دانشجوهاش غیبت کرد و گفت که من نمیدونم این آدم های خسته ی لاجون چطوری میخوان فردا مملکتو بچرخونن و ازین حرفا.

کلاسش حدودا یک ساعت و ربع طول کشید و بجز همون لحظه ی اول که وارد کلاس شد و جایی که من نشسته بودم رو پیدا کرد, دیگه بهم نگاه نکرد...یا من متوجه نگاهش نشدم.

بعد از کلاس هم من سریع رفتم بیرون و حدود پنج دقیقه بعدش دوباره همو پیدا کردیم و بابک گفت که میره از سلف اساتید ناهار بگیره. ازم پرسید که دوست دارم ناهار رو توو اتاقش بخوریم یا توو محوطه و من گفتم که بریم بیرون.

دو سه دقیقه بعد بهم زنگ زد و پرسید که کباب برگ میخورم, یا آلو اسفناج یا ماهی پلو و من گزینه ی اولو انتخاب کردم با نوشابه ی مشکی.

بعد با هم رفتیم "لاو گاردن" و به سختی یه میز خالی پیدا کردیم.

توو راه بابک چند تا از دوستاشو دید و دوستاش هم بابک رو با من دیدن و سلام احوال پرسی کردن و من برام جالب بود که انگار مساله انقدر براش جدیه که مشاهده شدنش با من, با دو پرس غذا توی دانشگاه, براش مساله ای نداره و حتی ممکنه مایه ی مباهات هم باشه! کی بدش میاد با یه دختر زیبا مثل من دیده بشه! 

ناهار رو تقریبا در سکوت خوردیم و من یکم معذب بودم. شاید چون خیلی حرفی برای زدن وجود نداشت و شاید این حس اومد سراغم که ما don't have a lot in common...

بعد از ناهار من عجله داشتم و باید می رفتم الزهرا. گفت که تا سر شونزده آذر باهام میاد و موقع خداحافظی هم بهم گفت که برای برنامه ی دو, باهاش هماهنگ کنم که بیاد دنبالم. 

  • فاطمه ام