بازتاب ذهن من

۶ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است


ساعت یازدهه و من خیلی خسته ام. خسته ام و حس خوبی دارم از روز بدی که پشت سر گذاشتم. 

امروز انقدر دلم محبت خانواده مو میخواست که سه بار گریه م گرفت؛ خوشبختانه تو یکی از اون دفعه ها بغل محدثه بود که یکم بهم دلگرمی بده.

(بعدش ولی سبک شدم.)

بعد از کلاسم هم تا چهارراه ولیعصر پیاده رفتم. ازونجا رفتم انقلاب و دوباره پیاده برگشتم چهارراه ولیعصر. تو راه به آدم ها نگاه کردم و مخصوصا زوج ها خیلی توجهم رو جلب کردن. دختر و پسر هایی که هر کدومشون یه داستانی داشتن برای خودشون و من به این فکر کردم که چند نفرشون واقعا حس خوشبختی میکنن و چند نفرشون خواسته و ناخواسته دارن رابطه شونو خراب میکنن؟... چند نفرشون دارن به طرف مقابل باج میدن و چند نفر آویزون اون یکی ان؟

بعد دیدم ما که تو زمینه ی ارتباط با جنس مخالف هیچ (واقعا هیچ) آموزشی ندیدیم, چه راه دیگه ای برامون هست بجز آزمون و خطا؟ دیگه هر کسی به اندازه ی توانش عمل میکنه. (چقدر دردناکه این جمله.)

بعد از دو ساعت راه رفتن, از جلوی شیرینی فرانسه که رد می شدم, رفتم داخل و سه تا شیرینی خریدم و با چای خوردم. یه حالت سکوت خلسه آوری بهم دست داده بود. تنهایی ای که مدتها بود ازش فراری بودم، امروز بدجوری یقه مو گرفت. 

الان حس بهتری دارم. 



  • فاطمه ام


امروز, بالاخره به احساس اضطراب امتحان شنبه م غلبه کردم و رفتم کتابخونه و تو راه, کتاب "تئوری انتخاب" رو -که تازه شروعش کردم- خوندم و خیلی برام جالب بود. یهو انگار انرژیم پر شد. 

وقتی رسیدم دانشگاه, چهار تا بچه گربه ی خیلی ریز دیدم و تا نشستم روی پام و دستمو بردم جلوی یکیشون که حنایی رنگ بود, سریع دستشو چند بار زد به دستم و انگار که بازی میخواست... و من دلم رفت براش! حالا این آبی (گربه ی خودم) رو باید کلی منتشو بکشی که یکم بهت محل بذاره. 

رفتم کتابخونه و با انرژی خیلی خوبی شروع کردم به درس و ... بعد نیم ساعت دلم درد شدیدی گرفت و فهمیدم که زودتر از زمانش اتفاق افتاده! 

(نمیدونستم درین باره باید بنویسم یا نه؛ ولی حس کردم که چرا نه؟؟ مگه این یه بخش طبیعی از زندگی خانم ها نیست؟ چرا همیشه انقدر قبیح شمرده شده و کلا مسکوت نگه داشته شده؟ 

اینکه ما چند روز در ماه بی حوصله ایم, دل درد و کمردرد داریم و حال جسمیمون خوب نیست, اتفاقا نباید درموردش حرف زده بشه که مراعات بیشتری بشیم؟!...)

فهمیدم پریود شدم و دلم شدیدا درد میکرد. (انقدری که دو تا مفنامیک رو با هم خوردم و باز هم هنوز درد داشت.) درحالی که شنبه هم یه امتحان سنگین دارم و قرار بود با تمام قوا درس بخونم... اول به بابک پیام دادم و اون که یکم قربون صدقه م رفت, یکم حس روحی م بهتر شد و حالا فقط دل دردش برام مونده بود. 

به خودم گفتم که اشکال نداره عزیزم, زود خوب میشی... قربونت برم...

تصمیم گرفتم تو اون مدت درد, سرم رو بذارم روی میز و به چیز خاصی فکر نکنم؛ نه امتحان, نه هیچ چیز دیگه. سعی کردم بی تفاوت برخورد کنم و بعد نیم ساعت درد شدید, آروم آروم اثرش کم شد و من نشستم پای درسم. و خیلی خوب, خیلی خوب درس خوندم.

خوشبختانه صبح هم که داشتم می رفتم کتابخونه, کلی خوراکی با مزه های مختلف خریدم مثل آلبالو خشک و های بای با کاپوچینو و چیپس و... این یعنی کلی خوراکی داشتم که هر وقت خسته شدم, تا دلم خواست بخورم! 

تو یکی از ساعتهای استراحتم هم رفتم پایین و رو مبل لابی کتابخونه یه چرت زدم و دوباره رفرش شدم. 

امروز بیشتر از همه ی روزای هفته درس خوندم و خوشحالم که انقدر خوب مدیریتش کردم. 

تجربه به من نشون داده که اگه تو این مدت تو یه محیط آروم و بدون تنش باشم و به اندازه ی کافی خوراکی داشته باشم, خیلی خوب میتونم از پسش بر بیام. البته باید اقرار کنم که کتاب جدیدی که شروع کردم, ایده هایی داره که یکم من رو مطمئن تر کرد نسبت به قدرت تصمیم هایی که می گیرم. مثلا من امروز تصمیم گرفتم که خوب باشم. (البته همیشه هم اینطور نیستم!)

.

الانم تو یه کافه تو انقلاب نشستم و چای و شیرینیم رو تموم کردم؛ باید برم.

  • فاطمه ام

نوزده دی

۱۹
دی


خب بچه های گل, الان میخوام بهتون بگم که ایران, از کجا ایران شده و اصلا چه اتفاقی افتاده واسه این سرزمین, که الان انقدر افسوس میخوریم که دست نااهل افتاده!

.

بابک برام از ابتدای تاریخ گفت و من میخوام برداشت خودمو درموردش بنویسم. ( درضمن، بابک هم یه بار اینو تصحیح کرده و جاهای ابهام دارش رو درست کردیم با هم.)

.

تاریخ ما به دو دسته تقسیم میشه: تاریخ مکتوب و غیر مکتوب(یعنی قبل از ابداع خط)

تاریخی که ما معمولا اون رو ادم حساب میکنیم, همون تاریخ مکتوب هست؛ چون به هرحال یه منبعی بوده که بشه ازش اطلاعات مستند بدست اورد.


تو زمانای خیلی قدیم, یه نژادی وارد این سرزمین میشن که بهشون میگفتن آریایی (نژاد ایرانی ها, هندی ها و اروپایی های الان). که از سه قوم مادها, پارس ها, و پارت ها تشکیل شده بودن.

این سرزمینی هم که اونها واردش شده بودن, یه زمین بایر و بی سکنه نبود؛ بلکه چند تا تمدن قدرتمند توش زندگی میکردن مثل شوش و بابل.

آریایی ها (که کلمه ی ایران یعنی مکان آریایی ها؛ و کشور ایران تازه بعد از اون زمان شکل گرفته) کوچ نشین بودن و عبورشون از مناطق روستا نشین, چندان مزاحمتی برای ساکنین اون مناطق بوجود نمی آورد. به خاطر همین اومدن تو این مناطق و به زندگیشون ادامه دادن. 

.

در اون زمان, از اونجایی که شمال عراق یه منطقه ی کوهستانی بود و امکان کشاورزی و دامپروری برای ساکنینش وجود نداشت, اون افراد برای گذران زندگی, اقوام بقیه ی مناطق رو غارت میکردن و تبدیل شده بودن به یه قوم وحشی: قوم وحشی آشوری! 

این نشون میده که شرایط بد زندگی, از یه انسانی که میتونه زندگی متمدنانه داشته باشه, ممکنه یه موجود وحشی بسازه. یعنی هر کسی, بسته به شرایط زندگیش, پتانسیل بروز هر نوع رفتاری رو داره!

خلاصه این قوم آشور که به همه ی سرزمینای بغلی یه دستی مینداختن و یه انگشتی میکردن, یه همسایه ی جنوبی داشتن به اسم بابل که خیلی سرزمین پربار و حاصلخیزی بود. و برای همین, به یکی از طعمه های نقد چپاول تبدیل شده بود.

قوم بابل که از دست وحشیگریهای آشوری ها به سطوح اومده بودن, یه روز با همسایه ی بغلیشون, شوش, و اونها هم با ماد هایی که وارد این سرزمین شده بودن متحد میشن و جلوی آشوری ها می ایستن و اونها رو شکست میدن. و بدین ترتیب ماد ها میان روی کار و اتفاقهای خوبی می افته...


  • فاطمه ام

هفده دی

۱۷
دی

.

یادداشت ظهر:

من واقعا حوصله ی فیزیک رو ندارم ولی اونو به عنوان یه چالش تو زندگی فعلیم تعریف میکنم.الکترومغناطیس واقعا درس سختیه؛ و من واقعا تلاشم رو میکنم که پاسش کنم.

اسم امروز رو میذارم روز تلاش.

.

یادداشت غروب:

امروز به اندازه ی سه چهارم تلاش کردم و به اندازه ی چهار چهارم (یعنی یه کل) خودمو سرزنش کردم که چرا یک چهارمه رو تلاش نکردم. (یعنی میخواستم چهار ساعت درس بخونم که سه ساعت خوندم.)

بعد یه لحظه درین بین که داشتم تو اینستا میگشتم و از خودم ناراحت بودم, یکی تو ذهنم گفت خیلی بی انصافی! چرا تلاش های کرده تو نمی بینی؟

یکم فکر کردم و بعد یه چیزی تو دلم وا شد و حس خوبی بهم دست داد. دیدم راست میگه, من الان باید به اندازه ی سه چهارم از خودم ممنون باشم, و به اندازه ی یک چهارم ناراحت. که اگه اینا رو با هم جمع بزنی, میشه به اندازه ی یک دوم خوشحالی خالص!

بعد هم, من که ماشین نیستم؛(که یه برنامه رو باید دقیق و کامل انجام بده.) من به اندازه ی یک انسان, احساس دارم و این مقدار خیلی زیادیه. من به اندازه ی یه انسان روحیه م -حتی در طول یک روز- تغییر میکنه و باز هم این مقدار زیادیه. و همه ی اینها یعنی من علاوه بر تلاشی که برای مطالعه میکنم, نباید خودمو سرزنش کنم و نباید دهن خودمو سرویس کنم. 

الان هم میخوام از ونک گل نرگس بخرم و برم دم کلاس فرانسه ی بابک سورپرایزش کنم.


  • فاطمه ام


ساعت 10:10 شب هست و من درحالیکه روی پتو برقی دراز کشیدم و همچنین پتوی پر ام رو انداختم روم, دارم می نویسم. امروز یه روز بسیار پرکار رو داشتم که درنهایت هم به دیدن بابک ختم شد. یعنی من از صبح رفتم کتابخونه که یه ساعت درس خوندم و یه ساعت هم یه کتاب فوق برنامه رو مطالعه کردم (به اسم هنر بودن) و بعد درحالی که محدثه روی مبل انتهای کتابخونه نشسته بود و داشت درس میخوند, سرم رو گذاشتم روی پاش و نیم ساعت چرت زدم. (و از اونجایی که استرس اینو داشتم که مسئول کتابخونه بیاد بهم گیر بده, مجبور شدم از ترفند مدیتیشن استفاده کنم تا خوابم ببره.) بعد از دانشگاه دویدم سمت شرکت و تو ونک یه ذرت مکزیکی خریدم که خیلی خوب درست شده بود. سس و فلفل و ادویه هاش همه کاملا به اندازه بود و با قاشق قاشقش غرق در لذت شدم. 

با اینکه طرح درسم رو آماده نکرده بودم, رفتم سر کلاس و ده دقیقه ی اول که به پرسش و پاسخ گذشت, یکم استرسم خوابید و شروع کردم به مرور درس های قبل. بعدش هم یه سری تمرین جدید حل کردیم و یه ساعت و نیم کلاس هم گذشت. بماند که امروز خیلی از عملکردم راضی نبودم.

بعد از کلاس هم بابک اومد دنبالم و با اینکه شیرکاکائو درست کرده بود که بریم پارک شهر و با دونات کرمداری که دیروز از هایپر خریده بود بزنیم به بدن, من بهش گفتم که پارک نریم؛ چون من هم خیلی سردمه, هم دستشویی دارم.

خلاصه رفتیم خونه و خوراکی هامونو همونجا خوردیم و کلی حرف زدیم.

حرفهایی که بخش بیشترش درمورد تاریخ بود. 

مساله اینه که بابک به شدت به تاریخ علاقه منده و اطلاعات خیلی خوبی هم درین باره داره. و به طرز جالبی ما با هم برخورد کردیم. (چون من با اینکه قبلا واقعا از تاریخ بدم میومد, الان وقتی بابک شروع میکنه به تعریف کردن وقایع تاریخی و با دقت خوبی پیوستگی اتفاقات رو بیان میکنه, من با یه علاقه ی نوپا, میشینم پای داستانش و واقعا هم لذت می برم. [البته این در صورتیه که تو اون لحظه خسته نباشم و مساله ی خاصی ذهنم رو درگیر نکرده باشه.])

بابک امروز یهو تصمیم گرفت درمورد اولین تمدن های ایرانی صحبت کنه و اینکه اصلا تاریخ مکتوب ما از کجا شروع میشه. و من برام جالب بود که خیلی از کلمات نامفهومی که همیشه به عنوان "یه مشت کلمه ی تاریخی" تو ذهنم حضور داشتن, کم کم معنی پیدا کردن و نظم گرفتن. و البته یادم افتاد که چقدر ازین تاریخ ناپیوسته ی غیر قابل درک رو تو چهارم دبستان تو حلق ما کرده بودن و من چقدر از تاریخ بدم میومد!

.

امروز میخواستم داستان شروع شدن تاریخ مکتوب ایران رو تعریف کنم که رمقم خیلی کمتر ازین حرفاس. پس به توضیح امروزم _که روز دوست داشتنی ای بود_ بسنده میکنم و میخوابم.


  • فاطمه ام


بعد از یه مدت خیلی طولانی تصمیم گرفتم وبلاگم رو به روز کنم. زندگیم از چند ماه پیش خیلی تغییر کرده و شرایط خیلی ناراحت کننده و همچنین هیجانات خیلی غلیظی رو تجربه کردم. اتفاقاتی که یه روز فقط برام در حد رویا بودن و الان خیلی هاشون واقعیت پیدا کردن. و جالب اینجاست که اون حالت آرزومندی هنوز تو وجودم هست. آرزوهای جدید متناسب با شرایط الانم. 

هنوز هم به چیزی نیاز دارم که به زندگیم معنا بده. یه چیزی ورای لذت های عمیقی که این روز ها زیاد سراغم میاد. (انگار آدم تازه زمانی متوجه مسائل مهمتر زندگی میشه که نیازهای اولیه ش پاسخ داده بشه.) یه چیزی از جنس هدف, یا چیزی که بهم آرامش بده تو این شلوغی زندگی.

علتی که باعث شد دوباره بنویسم, تعریف کردن یه موضوع جدید تو زندگیم هست که اولش از انتشار افکارم شروع میشه. تصمیم دارم مستمر بنویسم و این کار رو مثل یه جریان ممتد تو این بازه ی زندگیم حفظ کنم. 

نمی دونم چقدر موفق میشم؛ یا اینکه چقدر این هدفی که الان دارم، در آینده هم برام ارزشمند می مونه؛ ولی حس خوبی دارم از شروع یه کار جدید. یه کاری مثل نوشتن که از قبل هم باهاش خوب اخت بودم.

  • فاطمه ام