بیست و چهارم دی
ساعت یازدهه و من خیلی خسته ام. خسته ام و حس خوبی دارم از روز بدی که پشت سر گذاشتم.
امروز انقدر دلم محبت خانواده مو میخواست که سه بار گریه م گرفت؛ خوشبختانه تو یکی از اون دفعه ها بغل محدثه بود که یکم بهم دلگرمی بده.
(بعدش ولی سبک شدم.)
بعد از کلاسم هم تا چهارراه ولیعصر پیاده رفتم. ازونجا رفتم انقلاب و دوباره پیاده برگشتم چهارراه ولیعصر. تو راه به آدم ها نگاه کردم و مخصوصا زوج ها خیلی توجهم رو جلب کردن. دختر و پسر هایی که هر کدومشون یه داستانی داشتن برای خودشون و من به این فکر کردم که چند نفرشون واقعا حس خوشبختی میکنن و چند نفرشون خواسته و ناخواسته دارن رابطه شونو خراب میکنن؟... چند نفرشون دارن به طرف مقابل باج میدن و چند نفر آویزون اون یکی ان؟
بعد دیدم ما که تو زمینه ی ارتباط با جنس مخالف هیچ (واقعا هیچ) آموزشی ندیدیم, چه راه دیگه ای برامون هست بجز آزمون و خطا؟ دیگه هر کسی به اندازه ی توانش عمل میکنه. (چقدر دردناکه این جمله.)
بعد از دو ساعت راه رفتن, از جلوی شیرینی فرانسه که رد می شدم, رفتم داخل و سه تا شیرینی خریدم و با چای خوردم. یه حالت سکوت خلسه آوری بهم دست داده بود. تنهایی ای که مدتها بود ازش فراری بودم، امروز بدجوری یقه مو گرفت.
الان حس بهتری دارم.
- ۰ نظر
- ۲۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۲
- ۱۸۹ نمایش