بازتاب ذهن من

سیزدهم بهمن (سفر شمال4)

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۳۲ ق.ظ

جمعه 13 بهمن، ساعت 10:35.
ورد ام منقضی شده و تبلتم هم روشن نمی شه. یعنی پری شب یهو خاموش شد و دیگه روشن نشد.
واسه همین من هیچ راهی برای نوشتن ندارم بجز تایپ کردن تو نوت پد لپتاپ و نوشتن روی کاغذ. که خب، اینو ترجیح میدم.
میخوام از اون مهمون نا خونده ای بگم که یهو تو شمال سر و کله ش پیدا شد و بچه ها عین پروانه دورش می گشتن و نازشو می کشیدن و اون هم هم هوای تک تک شون _ تک تک مون_ رو داشت و حس جدیدی رو توی من زنده کرد .
من این سفر رو خیلی دوست داشتم؛ چون بهم نشون داد خیلی اتفاق های زیادی میتونه برای آدم بیوفته و خیلی حس های زیادی میتونه بیاد سراغ آدم. و من باز قسمت حسش رو بیشتر روست دارم چون باعث میشه اتفاق ها ته نشین بشه تو دل آدم. وگر نه یه مشت اتفاق که هیچ حسی رو یاد آدم نمی اندازه به چه دردی  می خوره؟
الان بیشتر برام قابل درکه که اون پسره از شیلی چطور تو سفر عاشق یه دختره شد و تا یه مدت بلیط پروازها شو به مقصد سفر های دختره می گرفت.
الان حس می کنم چقدر سفر مجردی ضروریه واسه روحیه ی آزادی! هم اینکه خودت برای صفر تا صد کارهات تصمیم می گیری و هم یکم از اطرافیانت دوری. دل نزدیکانت بیشتر برات تنگ میشه تو این موقعیت ها و گاها ممکنه بیشتر قدرتو بدونن.
می خواستم از مهمون نا خونده مون بگم:
از پلنگ دره، خسته و خیس و سرما زده؛ با سطح آدرنالین بالا برگشتیم و خانم صاحبخونه مثل همیشه با لبخند خوشگلش اومد تو ایوان و حالمونو پرسید و قبل از اینکه شروع کنیم به تعریف کردن، یه پاکت نقره ای رنگ گرفت سمتمون وگفت که اینو یه پیر مردی آورد؛ گفت بده به اون چهار تا دختری که اینجا ساکنن. بعد سریع رفت.
ترسیدیم.
مهسا پاکت رو گرفت و یه کاغذ تا خورده از توش در آورد. تای کاغذ رو باز کرد و چشمش که به نوشته افتاد؛ یهو جیغ کشید! ما که ریده بودیم به خودمون زل زده بودیم به مهسا، فهمیدیم این جیغ بنفشی که الان دیگه یکم خنده هم قاطیش شده بود؛ از هیجان بود. مریم یه نگاه به کاغذ کرد و با یه لبخند خاصی گفت: خط مزخرف خودشه...
من همینجوری گیج ایستاده بودم و یه نگاهم به واکنش پر از هیجان بچه ها بود و یه نگاهم هم به کاغذی که روش با خودکار بنفش نوشته شده بود: به سرمون زد بریم شمال. پنج نفر بودیم. ولی یه اتفاق عجیب افتاد.هر پنج تاییمون رسیدیم.
همینطور بین حدس های بچه ها که این پاکت چطور رسیده اینجا، در خونه ی صاحبخونه باز شد و یه پسر شیطون با لبخند زیاد و موهای ژولیده  از اتاق اومد بیرون.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۶/۱۱/۱۳
  • ۲۷۳ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۱)

جالب بود
لطفا تصاویر شمال رو هم بزارید
پاسخ:
سلام. ممنون از وقتتون. ولی اگه عکس بذارم دیگه اون قدرت تخیل نوشته هام از بین میره و همه چی عینی میشه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی