بازتاب ذهن من

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

امید

۲۲
بهمن


این زندگی بی ارزش تر از اونیه که به خاطرش خنده رو از اون چهره ی تخمیت بگیری.

  • فاطمه ام

بیست بهمن, ساعت ده و بیست و هشت دقیقه شب.

تو اتاق نشستم و فائزه داره هی راه میره و هی مسواک میکنه. تند تند.

محدثه یه دفتر دستشه که حساب ها رو یادداشت کرده و من تا الان 35 تومن به بابک بدهکارم.

بقیه تو حال نشستن و دارن برنامه ی فردا رو می چینن. 

جمع خیلی صمیمانه تر از چیزیه که انتظارش رو داشتم؛ بقیه خوب با بابک اخت شدن و با اینکه مامان ها چادر سرشونه, به نظر میرسه که راحت ان.

این دومین سفر من با بابکه و من حس جدیدی دارم از بودن با جمعی که تا قبل از سفر نصفشون برام غریبه بودن و در عین حال بابک هم وارد این جمع کردم.

حسم جدیده از بودن پیش کسی که نقش همسر من رو داره ولی همسرم نیست. 

امروز, زندگی یه حال حسابی بهم داد و یکی از فانتزی هام رو برام عملی کرد. اینکه با بابک بریم سفر و اون رانندگی کنه و من رو صندلی کنارش لش کنم و آهنگ گوش بدیم.

خط طولانی جاده که رو به روی آدم, تا بی نهایت کشیده شده و تو رو محو منظره ی ساکن مقابلت می کنه.

با اینکه امروز آرامش زیادی داشتم و خیلی لذت بردم از "مسیر"، فهمیدم که اغلب مواقع فانتزی های آدم, خوش مزه تر از واقعیت هست. انگار وقتی یه رویا رو مدام در سرت پرورش بدی که یه حالت دست نیافتنی پیدا کنه, لذت تصورش انقدری زیاد میشه که حتی واقعیت هم نمی تونه باهاش رقابت کنه. 

و البته این درس هم گرفتم که آرزوهام اونقدر هم ازم دور نیستن که حسرتش به دلم بمونه. 

.

پ ن: یادداشت سفر شمال رو تموم نکرده, رفتم کاشان. دیدم اگه ننویسمش و بذارم به نوبت, ممکنه دیگه هیچوقت نوبتش نرسه. واسه همین فکر کردم شاید بهتر باشه از حس الانم بگم.

ولی سعی میکنم یادداشت شمال رو تموم کنم چون خیلی چیز یاد گرفتم ازش.

  • فاطمه ام

جمعه 13 بهمن، ساعت 10:35.
ورد ام منقضی شده و تبلتم هم روشن نمی شه. یعنی پری شب یهو خاموش شد و دیگه روشن نشد.
واسه همین من هیچ راهی برای نوشتن ندارم بجز تایپ کردن تو نوت پد لپتاپ و نوشتن روی کاغذ. که خب، اینو ترجیح میدم.
میخوام از اون مهمون نا خونده ای بگم که یهو تو شمال سر و کله ش پیدا شد و بچه ها عین پروانه دورش می گشتن و نازشو می کشیدن و اون هم هم هوای تک تک شون _ تک تک مون_ رو داشت و حس جدیدی رو توی من زنده کرد .
من این سفر رو خیلی دوست داشتم؛ چون بهم نشون داد خیلی اتفاق های زیادی میتونه برای آدم بیوفته و خیلی حس های زیادی میتونه بیاد سراغ آدم. و من باز قسمت حسش رو بیشتر روست دارم چون باعث میشه اتفاق ها ته نشین بشه تو دل آدم. وگر نه یه مشت اتفاق که هیچ حسی رو یاد آدم نمی اندازه به چه دردی  می خوره؟
الان بیشتر برام قابل درکه که اون پسره از شیلی چطور تو سفر عاشق یه دختره شد و تا یه مدت بلیط پروازها شو به مقصد سفر های دختره می گرفت.
الان حس می کنم چقدر سفر مجردی ضروریه واسه روحیه ی آزادی! هم اینکه خودت برای صفر تا صد کارهات تصمیم می گیری و هم یکم از اطرافیانت دوری. دل نزدیکانت بیشتر برات تنگ میشه تو این موقعیت ها و گاها ممکنه بیشتر قدرتو بدونن.
می خواستم از مهمون نا خونده مون بگم:
از پلنگ دره، خسته و خیس و سرما زده؛ با سطح آدرنالین بالا برگشتیم و خانم صاحبخونه مثل همیشه با لبخند خوشگلش اومد تو ایوان و حالمونو پرسید و قبل از اینکه شروع کنیم به تعریف کردن، یه پاکت نقره ای رنگ گرفت سمتمون وگفت که اینو یه پیر مردی آورد؛ گفت بده به اون چهار تا دختری که اینجا ساکنن. بعد سریع رفت.
ترسیدیم.
مهسا پاکت رو گرفت و یه کاغذ تا خورده از توش در آورد. تای کاغذ رو باز کرد و چشمش که به نوشته افتاد؛ یهو جیغ کشید! ما که ریده بودیم به خودمون زل زده بودیم به مهسا، فهمیدیم این جیغ بنفشی که الان دیگه یکم خنده هم قاطیش شده بود؛ از هیجان بود. مریم یه نگاه به کاغذ کرد و با یه لبخند خاصی گفت: خط مزخرف خودشه...
من همینجوری گیج ایستاده بودم و یه نگاهم به واکنش پر از هیجان بچه ها بود و یه نگاهم هم به کاغذی که روش با خودکار بنفش نوشته شده بود: به سرمون زد بریم شمال. پنج نفر بودیم. ولی یه اتفاق عجیب افتاد.هر پنج تاییمون رسیدیم.
همینطور بین حدس های بچه ها که این پاکت چطور رسیده اینجا، در خونه ی صاحبخونه باز شد و یه پسر شیطون با لبخند زیاد و موهای ژولیده  از اتاق اومد بیرون.


  • فاطمه ام

شنبه هفت بهمن.

الان صبح یکشنبه, ساعت هشت و نیم صبحه و ما منتظر صبحانه ایم. صبحانه ی امروز رو سفارش دادیم که صاحبخونه برامون آماده کنه. شد نفری ده تومن.

***

الان ساعت نه و نیم صبحه و ما صبحانه مونو خوردیم. یکی از جمعمون کم شده و یکم ساکت شده اتاق.

اون یه نفر, دیروز یهو سر زده اومد و همه رو غافلگیر کرد. دیشب تو اتاق ما موند و کلی ما رو خندوند و کلی هم من رو به فکر فرو برد.

***

پشت وانت استرس شدیدی گرفته بودیم که بارون و تکون های محکم وانت تشدیدش می کرد. گفتم بچه ها اینجا هیچ کس، واقعا هیچکس نیست. این یعنی اگه اون ها دو نفر هم باشن کارمون ساخته ست... مهسا که هیجان وانت سواری گرفته بودتش, خندید و گفت که هیچی نمی شه؛ من معتقدم تو سفر همیشه اتفاق های خوب میوفته برام.

منم گفتم که ولی اتفاق بد, فقط یه بار میوفته. همون یه باری که میتونه کل سفر رو زهر مار کنه به آدم. 

مریم گفت ولی فاطمه, تو که نمی تونی از ترس تصادف کردن, پا تو از خونه بیرون نذاری!

 تو دلم خنده م گرفت و یادم افتاد که خودم همیشه این حرف رو به مامانم می زنم. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم که به هر حال هر کاری یه درصد خطری داره. این جمله ای که تو میگی درصد خطرش خیلی پایینه و اصلا به موقعیت الان ما نمی خوره...

ماشین همینجوری داشت تکون می خورد و من محکم از کناره های وانت گرفته بودم که نیوفتم زمین. بارون تو حرکت ماشین انگار تند تر میزد به صورتمون.

مهسا گفت بیاید زنگ بزنیم به خانوم صاحبخونه و لااقل بهش بگیم که ما داریم کجا میریم.

خانومه که واقعا هم ادم مهربونی به نظر می رسید, گفت که از پلاک ماشین عکس بگیریم و براش بفرستیم.

یکم استرسمون کمتر شد.

جاده یه سیر صعودی داشت و همینجور می پیچید توی جنگل. درختای خزه پوش دور تا دور مسیر ایستاده بودن و هر چی می رفتیم جلو تر مه غلیظ تر می شد. تو دل جنگل, پر بود از چشمه های ریزی که از ارتفاع های کوتاه می ریختن پایین و تصویر رو شبیه عکس روی کارت پستال ها می کردن.

صحنه یه رعب و هیجان خاصی داشت و گاهی هم فقط ما رو محو زیبایی هاش می کرد. 

گفتم بچه ها چقدر این درختا شبیه جلوه های ویژه ی ارباب حلقه هاس! مهسا و مریم که انگار یهو تصویر های فیلم جلوی چشمشون اومده بود, خندیدن و با یه صدای جیغی گفتن اره... واقعا خیلی شبیهشه؛ انگار اصلا اینجا فیلم برداری کردن!

بعد یه ساعت وانت سواری که بچه ها خیس خالی شده بودن و من به لطف پانچوم فقط یخ زده بودم از سرما, رسیدیم آبشار پلنگ دره و شیما از صندلی کنار راننده با یه ذوقی پیاده شد و گفت که بچه ها رسیدیم! بریم عکس بندازیم, ایشون منتظرمون می مونه که ما رو برگردونه سمت کلبه و چادر خودش.

قیافه ی شیما خیلی ذوق زده بود و ما هم بهش اعتماد کردیم. 

[ساعت پنج و نیم سه شنبه, تو کتابخونه.

بعد از نیم ساعت رژ زدن و پاک کردن و بالاخره درست رژ زدن, شروع کردم به نوشتن.]

ولی ته دلمون یه جوری بود: آخه چرا آدم باید چهار تا دختر رو همینجوری بدون پول بیاره پلنگ دره و منتظرمون وایسته که عکس بندازیم و بعد هم ما رو ببره تو چادر خودش که ناهار بخوریم و گرم بشیم و بعد ما رو برگردونه؟!

خیلی عجیب بود.

شیما گفت که تو ماشین خیلی با هم صحبت کردن و آقاعه چند تا تک جمله گفته بود که حس امنیت رو القا می کرد. مثل اینکه خودش گالشه (تو مازندرانی به گاودار میگن گالش) و زنبود داری هم می کنه؛ اینکه ما رو تا پلنگ دره می بره که ما فکر نکنیم شمال جای دیدنی نداره؛ و اینکه دفعه ی بعد تو بهار بیایم که درختا همه سبز باشن و هوا هم مساعدتر باشه...

خلاصه این تصمیمی بود که گرفته بودیم و راه برگشت نداشتیم. پس سعی کردیم از شرایط لذت ببریم و راه افتادیم سمت آبشاری که از ما خیلی دور بود و اطرافش هم درختای جنگل که بدون هیچ فرم خاصی روییده بودن, احاطه کرده بودن.

بارون می زد و مریم یه کیسه فریزر رو سوراخ کرد و پوشوندش تن دوربین و کلی ازمون عکس گرفت. 

ده دقیقه ای مشغول بودیم و بعد دوباره برگشتیم سمت وانت و این دفعه من نشستم جلو؛ کنار راننده. 

یکم استرس داشتم و از طرفی هم خوشحال بودم که قرار نیست دوباره سرما بکشم. 

ولی وقتی راننده شروع کرد به سوال پرسیدن درباره ی خودم که چیکار میکنم و بابام چیکاره ست و اهل کجا ام, هول کردم. انقدری که گفتم بابام شغل آزاد داره و وقتی پرسید چه شغلی, گفتم کارمند بانکه!! رسما داشتم مزخرف می گفتم.

بعد پرسید بابات میدونه اومدی شمال؟ من که دیگه ریده بودم به خودم, گفتم معلومه که میدونه!!

خلاصه اون ده دقیقه ی بین پلنگ دره و زنبود داریش _که قرار بود ناهارمونو اونجا بخوریم_ با کلی استرس و دروغ های بی شاخ و دم من گذشت و من که خوشحال از رسیدنمون بودم, رفتم سمت بچه ها و دیدم اونا دارن پچ پچ می کنن با هم. بعد مریم گفت که فاطمه, آقاعه ازت نپرسید با کی اومدین؟

گفتم نه.

یه نفس راحتی کشید و گفت خداروشکر!! 

_چی شده مگه؟

_ هیچی, وقتی شیما جلو نشسته بود, به طرف گفته که ما با دایی و خاله ها مون اومدیم!!

من زدم زیر خنده و گفتم اخه شیما این چی بود گفتی؟! 

ظاهرا شیما هم مثل من هول کرده بود و یه حرفی زده بود!

رفتیم تو یه چادر که ستون های فلزی داشت و رویه ی پلاستیکی. یه بخاری هیزمی هم گوشه ش بود و یه تخت موکت شده هم اون طرفش.

آقاعه یه تیکه از کنده ی درخت رو با تبر خرد کرد و گفت که میره بنزین بیاره. صدای استارت ماشین اومد و دور شدن ماشین.

تو اون چند دقیقه که تنها بودیم, درمورد مکالماتمون با آقاعه صحبت کردیم و من گفتم که طفلک زن و بچه هم نداره... 

یهو چشمای شیما گرد شد و گفت مطمئنی؟

 گفتم اره؛ خودش گفت ازدواج نکرده و پدر مادرش هم الان بابل اند... 

_ولی به من یه چیز دیگه گفته بود؛ یه چیزایی درمورد زن دوم و این حرفا!

یهو همه ساکت شدیم و من در حالی که داشتم سنگ کپ می کردم گفتم بچه ها نکنه رفته باشه آدم بیاره!

مریم با لحن خاص خودش گفت نگو فاطمه... داری می ترسونیم!

بچه ها برگشتن سمت در و مهسا سعی کرد جو رو آروم کنه: نه... شاید شیما اشتباه متوجه شده... شاید لهجه ش طوری بوده که حرفشو نفهمیده ... 

چند دقیقه ای با اضطراب شدید گذشت و خوشبختانه برگشتنش اونقدری طول نکشید که ما از ترس جونمون بزنیم به جنگل. 

پنج دقیقه بعد با لباس محلی و چکمه های مشکی پلاستیکی اومد داخل و یه بطری نفت دستش بود. ما که با این لباسا دیدیمش دلمون آروم شد و منتظر شدیم تا بخاری رو روشن کنه و یکم گرم شیم.

تو اون چند ساعت انقدر استرس کشیدیم که یکی از بچه ها فرداش پریود شد. و همه می دونستیم دلیلش چیه.

آقاعه بخاری رو روشن کرد و خودش رفت که شیر گاو هارو بدوشه.

بچه ها کاپشنا شونو در آوردن و گرفتن جلوی بخاری که خشک بشه و کتری سیاه روی بخاری هم پر کردیم تا چای بخوریم.

آب که جوش اومد, یکی از بهترین چای های عمرم رو خوردم!

درین بین درمورد همه چی حرف زدیم و کلی هم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. بچه ها درمورد حسشون نسبت من, وقتی برای اولین بار من رو می دیدن (من تو جمعشون از همه جدیدتر بودم.) گفتن و من چقدر کیف کردم از این همه حس خوبی که تو لحظه ی اول به من داشتن.

ناهار تن ماهی و نارنج هایی که خودمون از خیابون چیده بودیم خوردیم؛ به علاوه ی ادامه ی ساندویچ هایی که بچه ها از تهران با خودشون آورده بودن.

طرفای ساعت چهار, "علی آقا" اومد دنبالمون و ما رو تا سر روستامون برد و حتی یه قرون هم ازمون پول نگرفت.

تو راه برگشت, من و شیما پانچوی من رو کشیده بودیم روی سرمون و درحالی که وانت تکون های شدیدی میخورد و بارون بی امان می بارید, درمورد خودمون حرف زدیم و من فهمیدم که شیما چقدر خوب میتونه به حرف های آدم گوش بده!

احساس کردم آدما اونقدری که من فکر می کنم ازم دور نیستن و شاید لازمه یکم بهشون زمان بدم که بتونم دوستای جدیدی پیدا کنم. آدمای نزدیکی که من رو درک می کنن و دوستم دارن؛ مثل همین بچه ها که یه تیکه از قبلمو واسه خودشون کردن..


  • فاطمه ام

ساعت ده شب جمعه.

من تو کیسه خوابم خوابیدم و بچه ها لحاف تشک هاشونو پهن کردن. انگار نه انگار ساعت دهه. همه خیلی خسته ایم و حس کوفتگی سفر نشسته به تنمون. 

(الان یکی به اسم "وفا" به مهسا پیام داده و مهسا می پرسه وفا زنه یا مرد.

مریم: معلومه دیگه مرده؛ مثل وفا الله!! :))

من که از همون لحظه ی اول که رسیدیم, علاوه بر خستگی یه حس گرسنگی زیادی هم دارم و به نظرم یه جورایی سیری ناپذیر میاد. شاید هم به خاطر رطوبت و سرمای هوائه که اینجوری شدم.

امروز ساعت دو و نیم که به شیرگاه نزدیک شدیم, بچه ها من رو از خواب بیدار کردن و سریع وسایل رو برداشتیم. از کوپه رفتیم بیرون و ایستادیم جلوی پنجره ی باز واگن که از بین کوه های پر درخت رد می شد و باد سرد میزد تو صورتمون و ما ذوق می کردیم از جنگلی که روی کوه ها رشد کرده بود و پر شده بود از مه! 

 ده دقیقه بعد رسیدیم به شیرگاه و سریع از قطار پیاده شدیم. موقع پیاده شدن, نگاه مردم توجهم رو جلب کرد که به چهار تا دختر کوله به دوش, خیره و گاها با تعجب نگاه می کردن. 

از ایستگاه قطار تا محل اقامت ما حدود چهل و پنج دقیقه پیاده روی بود. (مسافتش رو نمی دونم.) و اگه با ماشین می رفتیم, احتمالا یک ربعه می رسیدیم. 

بچه ها گفتن پیاده بریم و من با اینکه کاملا مخالف بودم,( به خاطر سنگینی وسایلم و کفش کوهی که تو کیسه گذاشته بودم و ساک خوراکی هام که توی دستم بود) دیگه چیزی نگفتم و راه افتادیم سمت روستا.

تو راه به خودم گفتم که عزیزم همه ی اونایی که هیچهایک میکنن, کلی بار سنگین دارن و این شرایط رو بصورت پیش فرض پذیرفتن؛ شاید باید از این جا شروع کنی!

وسط راه, روی یه سکو نشستیم و ده دقیقه ای استراحت کردیم. مهسا رفت و از درخت نارنج کنار پیاده رو سه تا نارنج چید و چند تا عکس گرفتیم.

راه افتادیم و یک ربع بعد رسیدیم روستای چالی.

مهسا زنگ زد به مسئول اقامتگاه و آدرس دقیق رو ازشون پرسید. 

محل اقامتگاه تو یه کوچه ای بود که می پیچید اون پشت مشتا و ما که فهمیدیم اقامتگاه اون سمته, یکم استرس گرفتیم که چرا اون سمتش معلوم نیست و دید نداره. 

بچه ها آدرس دقیق اقامتگاه رو به خانواده هاشون اس ام اس کردن و یکم استرسمون خوابید. 

خلاصه به محدوده ی اقامتگاه نزدیک شدیم و دیدیم یه خونه باغ بزرگ هست که روی زمین شیب دار ساخته شده. رفتیم سمت در و یه صدای زنونه ای از اون بالا گفت بفرمایید! 

صاحب صدا معلوم نبود و هر چی می دیدیم حصار بود که به گیاه های سبز تنیده شده بود. وارد محدوده ی اقامتگاه شدیم و راه شیب دار رو رفتیم بالا تا اینکه یه خانومی با پالتوی صورتی اومد جلو و بهمون خوش آمد گفت و گفت که دنبالش بریم. بدون اینکه درمورد پول یا قوانین اقامتگاه صحبت کنه, مستقیم ما رو راهنمایی کرد سمت اتاقمون و ما با یه اتاق نسبتا بزرگ و بسیار تمیز مواجه شدیم که پنجره های چوبی داشت و یه بخاری گازی هم گوشه ش بود.

دستشویی و حمام بیرون اتاق, به فاصله ی دو متر از اتاقمون بود و خانوم میزبان گفت که اگه بخوایم آشپزی کنیم, میتونیم از آشپزخونه ی اون یکی سوییت استفاده کنیم.

درحین اینکه خانومه داشت اتاق رو بهمون نشون میداد, مهسا ازش پرسید که اینجا افراد دیگه ای هم هستن یا نه؟ و اون با یه لبخندی گفت ترسیدین؟

مهسا که سعی کرد عادی باشه گفت نه, همینجوری خواستم بدونم... و خانومه بلافاصله توضیح داد که اینجا با همسر و دختر کوچیکش زندگی می کنن و مادر پدرش هم گاهی میان پیششون. گفت خیالتون از نظر امنیت اینجا راحت باشه.

خانومه رفت و ما بار و بنه مون رو گذاشتیم زمین و خستگیمون رو ول کردیم رو زمین.

مهسا و شیما رفتن تو آشپزخونه که آب جوش بیارن و مریم از من که جلوی پنجره ی چوبی ایستاده بودم عکس گرفت. 

در حین اینکه داشتیم وسایل رو باز می کردیم, مریم خیلی یواش گفت: تو چند وقته با بابک دوستی؟

میخواست درمورد دوست پسرش که دو ماهه با هم هستن صحبت کنه و اینجوری سر صحبت رو باز کرد.

یه نیم ساعتی صحبت کردیم و دیدیم بچه ها نیومدن. استرس گرفتم. گفتم مریم زنگ بزن به مهسا ببینیم کجان!

گوشیش تو خونه بود. و من یه لحظه از ذهنم گذشت که اون خانومه با لبخند شروع کرد که همین دم اومدن سرمونو بکنه زیر آب.




  • فاطمه ام


ساعت یازده صبح روز جمعه.

تو قطار نشستیم و شیما یه دقیقه سکوت داده. باید اعتراف کنم از ساعت نه که راه افتادیم یه بند داریم حرف می زنیم و از هر دری میگیم و احتمالا این زن و شوهری که تو کوپه ی ما ان و از اول مسیر یه کلمه هم با هم حرف نزدن, الان عاصی شدن از دست مون. 

راستش هیچوقت فکر نمی کردم که یه زمانی با سه نفر برم مسافرت که هر کدومو دو بار بیشتر ندیدم. و انقدری با هم گرم بگیریم که راحت از خانواده هامون بگیم و اینکه من به خانواده م گفتم که با دانشگاه دارم میرم و شیما هم از بحثش با مامانش تعریف کنه و کسی خجالت نکشه ازین محدودیت هایی که داریم. 

دارم از خواب میمیرم. 

  • فاطمه ام