بازتاب ذهن من

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

روزنوشت

۲۶
بهمن

دفعه ی اولی که رفتیم کوه, بهنام گفت عمرا دفعه ی بعدم بیایید. ما همه کلی سر و صدا کردیم و گفتیم که همه مون پایه ایم. تصمیم گرفتیم برنامه ی کوه رو دائمی کنیم و دیروز دومین روز کوه بود و هوا برفی برفی؛ پر از مه. 

الان که دارم مینویسم, ساعت پنج بعد از ظهره و من توو BRT دارم از دانشگاه برمیگردم. امروز دوتا کلاس توو الزهرا داشتم و یکی بهشتی. 

بعد از کوهنوردی با یه دنیا خستگی و پر از انرژی مثبت برگشتم خونه و یه دوش آب گرم گرفتم و دیگه تا بخوابم ساعت دوازده شد. صبحش هم ساعت هشت کلاس داشتم و باید شیش بیدار میشدم. ظاهرا شیش ساعت خواب واسه یه آدم بیست ساله کافیه؛ ولی نه وقتی که هشت ساعت کوهنوردی کردی و بسیار خسته ای. خلاصه اینکه صبح با یه کوه خستگی بیدار شدم و عجیب اینکه بسیار حس خوبی داشتم. انگار کل انرژی های منفیم توی کوه تخلیه شده بود. 

رفتم دانشگاه و دیدم استاد داره درس دو جلسه ی قبل رو که اغلب بچه ها غایب بودن تکرار میکنه. قاعدتا باید لجم درمیومد ولی خیلی هم خوب شد؛ چون هم درس برام مرور شد و هم سوالهایی که از مطالعه ی درس قبل برام پیش اومده بود برطرف شد.

ساعت دوازده کلاس دومم هم تموم شد و با محدثه رفتیم ناهار خوردیم و من جریان درد دل کردن های عجیب ارشیا درمورد رابطه ش با غزاله رو تعریف کردم و گفتم که وقتی ارشیا شروع میکنه صحبت کردن, نمیتونم بهش بگم ادامه نده...

فکر کن یه پسر سی ساله که خیلی هم با هم صمیمی نیستین, بیاد مثل بچه ها از مشکلاتش توو رابطه باهات درد دل کنه. خیلی بده.

بعد از ناهار هم دویدم بهشتی و بسیار خسته بودم. دفعه ی قبل که رفتیم کوه تا چهار روز بعدش هنوز خستگی توو تنم بود؛ حالا خودت تصور کن روز بعد از کوه و خواب ناکافی و کلاس و ...

خلاصه اینکه رفتم نمازخونه ی معماری و نزدیک چهل دقیقه خوابیدم. مثل یه خواب بهشتی, یا یه اغمای موقت بود. خیلی چسبید.

اینم بگم که توو دانشگاه مصطفی دیوونه رو دیدم که به روی خودم نیاوردم. مطمئنم این آدم یه دانشمندی, کسی میشه.

بعد از خواب هم یه چای گرفتم و دویدم سمت کلاس: اخترفیزیک.

 و تو نمیدونی چقدر کلاس لذتبخش و جذابیه. استادش ازیناییه که بسیار تلاش میکنه ارقام رو برامون قابل تصور کنه. این خیلی مهمه که اعداد و ارقام رو توی نجوم درک کنی. چون معمولا اعداد بسیار بسیار بزرگن و تنها با عمیق شدن بر اون و مقایسه ش با اعداد و ارقام قابل درک میشه به این فهم رسید. و استاد مثل یه بچه دستت رو میگیره و با مثال های ساده, تو رو وارد این دنیای عجیب میکنه.

و بهتر اینکه کلا تعداد بچه ها به ده نفر هم نمیرسه و تو هر چقدر بخوای میتونی سوال بپرسی و درس رو بدون ابهام یاد بگیری.

کلاس با یه حجم لطیفی از لذت تموم شد و من اومدم انقلاب که به کلاس زبانم برسم.

الانم توو یه شرینی فروشی-کافه همون اطراف نشستم و واسه خودم چای و شرینی خامه ای کاکائویی سفارش دادم و دارم مینویسم. تازه اینجا خیلی خوراکیاش ارزونه؛ خوراک دانشجوهای بی پولی مثل من.

امروز بی نهایت از خودم راضیم؛ چون همه ی کارهامو به بهترین نحو انجام دادم؛ اونم توو اوج خستگی.


  • فاطمه ام

قانون زندگی

۲۳
بهمن

این روزها غلیظ ترین احساسات عمرم رو دارم تجربه میکنم. درواقع وقتی پسر مورد علاقه مو از دست دادم, این وسواس اومد سراغم که اگه من یه روز بچه مو از دست بدم, یا مامانم من رو از دست بده, چه فاجعه ای رخ میده! 

من هنوز هم خواب اون نامبرده رو میبینم, در حالی که چند ماه بیشتر باهاش درارتباط نبودم. حالا کسی که بچه ش, یا حتی یکی از اعضای خانواده شو از دست بده چطور میخواد با مساله کنار بیاد؟ 

بعد به خودم میگم که این قانون زندگیه؛ یه چیزی میده و یکی میگیره. من باید اینو بپذیرم...من چطور اینو بپذیرم؟..


  • فاطمه ام

درس زندگی٢

۲۱
بهمن

گاهی به ازای بزرگترین خطاها, تجربه های ارزشمندی رو بدست میاریم؛ ولی نمیدونیم که زخمش تا ابد روی روح و حافظه مون میمونه. 

عادت کردن مهم ترین درس بقائه. 

  • فاطمه ام

امروز وبلاگ قبلیمو خلاص کردم و یه حس رهایی عجیبی اومد سراغم؛ با چاشنی دلتنگی. خب یکسال از عمرم رو توو اون وبلاگ ثبت کرده بودم و جدایی ازش کار سختی بود که ضرورت داشت. چون دست بعضی از آشناها بهش رسیده بود؛ امن نبود دیگه. (میدونید که حضور دتکتور میتونه روی نتیجه آزمایش تاثیر بذاره. آزمایشهای کوانتمی اینو میگن.) 

مخصوصا یه دتکتور بدمصب که وقتی هم خودش نیس, توو خواب رهام نمی کنه. مگه حتما نباید به کسی فکر کنی که خوابشو ببینی؟!

چرا واسه من اینطور نیس؟

الان دیگه فقط اینجا مینویسم و به هیچ احدی نباید نشونی گنجمو بگم. هیچ آدمی تا این حد قابل اعتماد نیس؛ لااقل برای من.


  • فاطمه ام

درس زندگی

۰۷
بهمن

اخیرا یه شامورتی های جدیدی از زندگی می بینم که واقعا جای فکر کردن داره؛ چند دفعه اومدم بعضی از آدم ها رو نقد کردم و از کارشون ایراد گرفتم و به طرز عجیبی توو موقعیت مشابه خودم همون کار رو انجام دادم. و جالب اینکه بلافاصله بعد از وقوع جرم, یاد فرد مذکور میوفتادم/ می افتم. 

بعد آخ که از خودت چه خجالتی بکشی! دیگه داشتم از خودم ناامید می شدم که یاد این افتادم که انگار نیروهای خودآگاه طبیعت بعد از بیست سال تصمیم گرفتن منو تربیت کنن _یا شاید قبلا هم همینطور بوده و سنسور های من سیگنال هاشو نمی گرفته_ که این خیلی هم نشونه ی خوبیه. به قول یه دوست عزیزی, اولین قدم در حل یه معضل, پذیرفتنشه. و قاعدتا صفرمین قدم هم این میشه که بدونی اصلا معضلی وجود داره! حالا من توو قدم صفرمم؛ یعنی توو راهم...

و نکته ی دوم اینه که واقعا نمیشه آدم ها رو قضاوت کرد. واقعا نمیشه. چون ما دقیقا بیرون گود ایستادیم و میگیم لنگش کن! گاهی حس میکنم ما آدم ها, بد های پتانسیلی هستیم که فقط فرصت بروز بدیهامونو پیدا نکردیم. چه بسا توو شرایط, کارایی ازمون سر بزنه که به خواب هم نمی بینیم...همینه که نباید قضاوت کنیم.


  • فاطمه ام

unfaithful

۰۵
بهمن

وقتی زندگی یکنواخت میشه و تو موقعیتشو پیدا میکنی که این یکنواختی رو بشکنی چیکار باید بکنی؟

راستی, خیانت به همین اندازه ای که میگن زشته؟ 


پی نوشت: Unfaithful, فیلمیه که از فرط بی طرفی, طوری توی موقعیت قرارت میده که انتخابی بجز انتخاب بازیگرهاش نداشته باشی.

بعد تازه میشینی از اول به صورت مساله فکر می کنی.

  • فاطمه ام