بازتاب ذهن من

بیست بهمن(سفر کاشان)

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ب.ظ

بیست بهمن, ساعت ده و بیست و هشت دقیقه شب.

تو اتاق نشستم و فائزه داره هی راه میره و هی مسواک میکنه. تند تند.

محدثه یه دفتر دستشه که حساب ها رو یادداشت کرده و من تا الان 35 تومن به بابک بدهکارم.

بقیه تو حال نشستن و دارن برنامه ی فردا رو می چینن. 

جمع خیلی صمیمانه تر از چیزیه که انتظارش رو داشتم؛ بقیه خوب با بابک اخت شدن و با اینکه مامان ها چادر سرشونه, به نظر میرسه که راحت ان.

این دومین سفر من با بابکه و من حس جدیدی دارم از بودن با جمعی که تا قبل از سفر نصفشون برام غریبه بودن و در عین حال بابک هم وارد این جمع کردم.

حسم جدیده از بودن پیش کسی که نقش همسر من رو داره ولی همسرم نیست. 

امروز, زندگی یه حال حسابی بهم داد و یکی از فانتزی هام رو برام عملی کرد. اینکه با بابک بریم سفر و اون رانندگی کنه و من رو صندلی کنارش لش کنم و آهنگ گوش بدیم.

خط طولانی جاده که رو به روی آدم, تا بی نهایت کشیده شده و تو رو محو منظره ی ساکن مقابلت می کنه.

با اینکه امروز آرامش زیادی داشتم و خیلی لذت بردم از "مسیر"، فهمیدم که اغلب مواقع فانتزی های آدم, خوش مزه تر از واقعیت هست. انگار وقتی یه رویا رو مدام در سرت پرورش بدی که یه حالت دست نیافتنی پیدا کنه, لذت تصورش انقدری زیاد میشه که حتی واقعیت هم نمی تونه باهاش رقابت کنه. 

و البته این درس هم گرفتم که آرزوهام اونقدر هم ازم دور نیستن که حسرتش به دلم بمونه. 

.

پ ن: یادداشت سفر شمال رو تموم نکرده, رفتم کاشان. دیدم اگه ننویسمش و بذارم به نوبت, ممکنه دیگه هیچوقت نوبتش نرسه. واسه همین فکر کردم شاید بهتر باشه از حس الانم بگم.

ولی سعی میکنم یادداشت شمال رو تموم کنم چون خیلی چیز یاد گرفتم ازش.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۶/۱۱/۲۰
  • ۲۲۹ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی