بازتاب ذهن من

دل نوشته ٣

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ


رابطه ی الانم یکی از بهترین چیزاییه که دارم؛ ولی در عین حال خطر "وابسته شدن" رو هم دارم حس می کنم. از اونجایی که دیدن بابک, حرف زدن باهاش و بغل کردنش تبدیل شده به یکی از بهترین لذتهای زندگیم, وقتی که نیست من حس میکنم یه چیزی تو زندگیم کمه. مثلا من روز های شلوغم رو _مخصوصا وقتایی که از صبح بی حوصله ام و بعدش دانشگاه و از اونور هم سر کار باید برم_ با امید دیدن بابک تو آخر روز شروع می کنم و وقتایی که خستگی میخواد منو از پا در بیاره, به خودم میگم: باهاش کنار بیا؛ دو ساعت دیگه کنار بابکی! 

و این بسیار اعتیاد آوره!

دیشب بابک رفت شمال و من احتمالا ده روزی نبینمش. امروز صبح که بیدار شدم, یه حسی داشتم که بهم میگفت چقد تنهایی! 

حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و انگار این جمله بدتر من رو سر (numb) کرده بود: ولش کن؛ بابک که نیست... .

ولی از اونجایی که ریشه ی این رو شناخته بودم و می دونستم از کجا آب می خوره, سریع خودمو جمع و جور کردم و به خودم یاداوری کردم که "من اول از همه برای خودم زندگی می کنم!" پس باید بتونم تنهایی خودمو خوشحال کنم و کارامم با انگیزه انجام بدم... .

ساعت دوازه ظهر بود که از خونه زدم بیرون و گفتم فاطمه الان میخوام کلی خوشحالت کنم؛ راه افتادم سمت آرایشگاه و تو مسیر واسه خودم یه چیز کیک خریدم و همینطور که داشتم چیز کیکمو می خوردم, به چیزای خوب فکر کردم. وقتی رسیدم آرایشگاه دیدم ملت همه ریختن اونجا و اصلا جای نشستن هم نیست. نوبت گرفتم و چشمت روز بد نبینه, دو ساعت و نیم موندم تو نوبت. انقد انتظار کشیدم که وقتی نوبتم رسید, به جای اینکه یکم موهامو مرتب کنم, از ته کوتاهش کردم که عوض این همه انتظار در بیاد!! 

وقتی هم تیغ آرایشگر داشت گلوی موهامو می برید, مدام چهره ی بابک و عکس العملش میومد تو ذهنم وقتی ببینه انقد موهامو کوتاه کردم. راستش اول یکم معذب بودم از کاری که میخواستم بکنم؛ ولی بعدش به خودم گفتم که فاطمه! این موهای توعه! پس هیچ کس نمیتونه ازت انتظار داشته باشه که جور خاصی نگهشون داری. چه بابک, چه هر کس دیگه. وقتی دو نفر شریک زندگی همدیگه ان, نباید اجازه بدن حس مالکیت پیدا کنن نسبت به همدیگه؛ پس نباید هم در مورد ظاهر همدیگه انتظارات خاصی داشته باشن. بعدشم یادم اومد که بابک اولین بار که من رو دید من موهامو ماشین کرده بودم و همونجوری هم عاشقم شد!

موهامو خیلی خوشگل, بسیار کوتاه کردم و با لبخند رضایت و البته با حالت تهوع از گشنگی و یکمم سر درد از آرایشگاه اومدم بیرون. ناهار پیتزا خوردم و دیدم تا شروع کلاسم یه ساعت و نیم وقت دارم.


... حوصله ندارم اینجاها رو تعریف کنم...


شب وقتی داشتم بر می گشتم خونه, بابک زنگ زد و یکم صحبت کردیم و بهم گفت که میخوان با خانواده برن شاهرود و من فهمیدم که یه هفته دوری احتمالا به ده روز افزایش پیدا کرده. خوشبختانه عکس العمل دفعه ایم خوب بود و گفتم که خوش بگذره و ... واقعا ناراحت شدم. چون قبلا پدرش گفته بود که عید نمیخوان برن سفر و اون میخواست زودتر برگرده تهران.

ولی بعد که تلفن رو قطع کردم, یکم فکر کردم و با خودم گفتم که این الان بعد مدتها فرصت کرده با خانواده ش بره سفر و بالاخره خانواده ش هم حق دارن تو عید پسرشونو بیشتر ببینن. بعد به خودم گفتم که فاطمه, رابطه نباید برای طرفین حس محدودیت بیاره. اتفاقا آدم تو رابطه باید بیشتر درک بشه و بیشتر حس رهایی داشته باشه. واسه همین تصمیم گرفتم با این مساله کوول برخورد کنم و اجازه بدم بدون عذاب وجدان از سفرش لذت ببره. چون اون هم یه آدمه و حق داره برای لحظاتش تصمیم بگیره. 

امیدوارم بتونم از پس این دوری بر بیام. و البته تصمیمم هم درست باشه.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۶/۱۲/۲۹
  • ۲۳۹ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی