بازتاب ذهن من

۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است


امشب فیلم دوازده سال بردگی رو دیدم و به یه قسمت هاییش که رسیدم, یاد تعریف های محدثه از فیلمه افتادم و با خودم گفتم آخه کجای این قشنگه؟

 الان که دارم مینویسم اصلا دلم ریشه. نمیدونم از کجا بگم. 

فیلم درباره ی یه مرد سیاه پوسته که دزدیده میشه و به عنوان برده فروخته میشه. فکر کن آزاد باشی و بعد تبدیل به املاک و دارایی کسی بشی. و حتی حق اینو نداری که از زندگی قبلیت حرف بزنی؛ دیگه چه برسه به اینکه بیای آزاد بودنت رو اثبات کنی.

بعد تو دیگه از خودت هیچ چیز نداری و باهات مثل یه حیوون برخورد میکنن. حتی اسمت رو هم ازت میگیرن و من نمیدونم بدتر از بردگی هم چیزی وجود داره یا نه. 

فیلمه انقدر پر تنش بود که با وجود اینکه شخصیت داستان بالاخره بعد از دوازده سال تونست آزاد بودنش رو اثبات کنه و پیش خانواده ش برگرده, بازم اون حسی که از اول فیلم باهام اومده بود هیچ تغییری نکرد. چون دیگه حرف سر یه آدم نبود؛ حرف سر همه ی برده هاست. همه ی آدم هایی که زندگیشونو باختن و حتی نیاز های اولیه شون هم برطرف نمیشد. آدم هایی که به خاطر رنگ پوستشون مورد آزار یه سری جاه طلب قرار میگرفتن و همه ی عمرشون اینجوری می گذشت.

مثلا توو یکی از صحنه های فیلم, یه برده ی خانومی بود که اربابش اونو دوست داشت و باهاش سکس هم میکرد. بعد خانوم اون اربابه از این برده متنفر بود و به راحتی بهش آسیب میزد و هیچ کس هم چیزی بهش نمیگفت. مثلا یه بار خیلی خونسرد جلوی دختره ایستاد و با تیغ اصلاح صورت دختره رو پاره کرد و دختره جیغ زد و گریه کرد و رد اون برش تا همیشه روی صورتش موند. 

به همین سادگی.

اول فکر کردم چه فیلم بدی. ولی بعد به ذهنم رسید که چه دنیای بی رحمی. اون فیلم فقط یه گوشه ازین واقعیت تلخ رو به نمایش گذاشته بود و من مطمئنم خود واقعیت صدها برابر ازین بی رحم تره. 

توو این وضعیت ها نمیدونم چه جوابی باید به خودم بدم, وقتی ذهنم عمیقا داره میگه چرا؟!...


  • فاطمه ام

آدم های مطمئن

۲۱
فروردين


آدم هایی که ایمان قوی ای دارن, اونایی که تعصب دارن, و آدم های مطمئن یه جورایی تو یه گروه قرار میگیرن: نمیشه باهاشون تعامل سازنده داشت. چون فقط راه خودشون رو قبول دارن. و چون احتمالا تو رو دوست دارن, نمیخوان به خطا بری و خرکش ات میکنن به سمت بهشت ذهنی خودشون. مثل اغلب پدر مادرها. 

به نظرم خیلی خطرناکن این افراد.



پی نوشت: آدم های مطمئن اونایی ان که قاطعانه حرف میزنن؛ حتی انگار توو حرفای عادیشون هم دارن قانون صادر میکنن.


  • فاطمه ام

فکر

۱۹
فروردين

امروز بعد از ظهر بارون میومد و تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم.

هوا داشت تاریک می شد و یکم ترسیدم. از نزدیک شدن قدمهای یه مرد توی پیاده رو, از یه گروه پسر که از کنارم رد میشدن, از نگاه های سنگین مرد های سن دار...بعد فکر کردم چرا من باید فیزیک ضعیفتری داشته باشم که نتونم از خودم دفاع کنم؟ 

وقتی رسیدم خونه کتاب "جنس ضعیف" رو دانلود کردم و شروع کردم به خوندن. گزارش جالبیه که یه خانوم غربی, از وضعیت زنان و دخترهای آسیایی تهیه کرده. که البته خیلی هم دردناکه. چون بعضی از چرندیاتی که به اسم "عرف و سنت" به خوردمون دادن رو میشه اونجا دید. و البته میشه با یه دید بی طرفانه تر بهش نگاه کرد.

  • فاطمه ام

(چون طولانی و با جزئیات شد, همچین اسمی روش گذاشتم.)

الان ساعت ده دقیقه به یک شبه و من از بعد از ظهر هی میخواستم بنویسم که نمی شد.

امروز فقط کلاس بعد از ظهر رو رفتم و برگشتنه هم بجای مدیریت, از ونک اومدم خونه که راهم نیم ساعت بیشتر شد.

ولی می ارزید. چون اگه از مدیریت میرفتم, باید نیم ساعت به چس ناله هایی که دوست پسر زهرا بهش گفته بود_که به تشویق من باهاش تموم کرد_ گوش می کردم و بعد بهش مشاوره میدادم که این حرفت خوب بود و اون یکی رو بهتر بود نمیگفتی و ...حوصله شو نداشتم.

البته اینم بگم که من به شخصه آدم خانه خراب کنی نیستم. من فقط به زهرا کمک کردم تصمیمی که خودش گرفته بود رو راحت تر انجام بده. در واقع مرز های کدر رابطه ش رو _به درخواست خودش_براش واضح کردم و گفتم اگه واقعا آینده ای با این پسره نمی بینی و بودنش حالتو خوب نمیکنه, این دندون لقو بکن بنداز دور.

خلاصه به بهانه ی اینکه میخوام برم انقلاب, از ونک رفتم و توو تاکسی با محدثه یکم صحبت کردیم. وای که من چقدر این آدم رو دوست دارم. انقدر که مهربون و ریزبینه. مثلا امروز بعد از کلاس خواستم بهش بگم بریم بیرون که دیدم گوشیش زنگ خورد و مثل اینکه با یکی از دوستاش قرار گذاشته بود. نمیدونی چقدر حالم گرفته شد. 

خیلی دوستش دارم. 

و وقتی توی تاکسی بودیم, با وجود تلاش من برای نشون ندادن ضدحالی که خورده بودم, اون سریع فهمید و گفت احساس میکنمlow شدی...

گفتم اره. نمیدونم یهو چه م شد.

بعد در عرض ده دقیقه انقدر انگیزه م تحلیل رفت که نزدیک بود گریه م بگیره. کاملا بی دلیل.

از ونک رفتم انقلاب و از اون خانه شکلاتش یه باکس بیست تایی کاپوچینو خریدم, با یه اسنیکرز و دو تا شکلات دیگه که اسماشونو نمیدونم. و به طرز عجیبی حس خوبی اومد سراغم. انگار خریدن شکلات به تنهایی تونست بهم انرژی بده. 

بعد رفتم نیکو صفت و آش شله قلمکار خوردم. با دوغ. 


امروز من یه کاپشن قهوه ای, رنگ عن بچه پوشیده بودم که البته دیگه ازش خیلی خجالت نمیکشم. 

و عینک آفتابیم هم انقد زشته که یه بار فایزه به شوخی گفت عینکت خیلی خفته, بعد بهنام پشت بندش دراومد که: دهه نود همه ازینا می زدن؛ به هر حال اینم یه زمانی مد بوده دیگه...و همه_ از جمله خودم_ خندیدیم.

بعد داشتم توو انقلاب راه می رفتم و بین نگاه هایی که وجود داشت, یه لحظه به خودم فکر کردم و اینکه قضاوت مردم چقدر برام مهمه. یه لحظه احساس گرفتار بودن بهم دست داد. نمیدونم چجوری توصیفش کنم.

(الان خبر بدی شنیدم و اونم اینکه بابای مصطفی فوت شد. انگار سطل آب یخ رو ریخته باشن روی سرم. مصطفی همون نابغه ی دانشگاه بهشتیه که یکم شبیه دیوونه هاس و بینهایت دوست داشتنیه.

خیلی ناراحت شدم. که بعدش کلی با آناندا[اسمشو عوض کرده: از آماندا_به معنی در امان_ به آناندا_به معنی آگاهی_] صحبت کردم و وقتی بهم گفت که چقدر دلش برام تنگ شده و برم شریف همدیگه رو ببینیم و اینا, یکم حالم بهتر شد.)

بعد که برگشتم خونه از توی راه پله صدای فایزه رو شنیدم که داشت با مامانم پشت سر من حرف میزد و ازینکه من خودمو آویزون دوستاش میکنم و مایه خجالتشم توضیح میداد. منم زنگ رو نزدم و توو راهرو ایستادم و گذاشتم هر چی میخواد اراجیف ببافه. بعد که دیگه حوصله م سر رفت, بجای کلید انداختن, زنگ زدم که شک نکنه حرفاشو شنیدم. و بعد با روی گشاده سلام علیک کردم و رفتم توی اتاقم. انگار نه انگار.

بعد دیدم بهنام توی تلگرام پیام داده که :چون فایزه ناراحت میشه, نمیتونه باهام بیاد کوه و احتمالا دیگه نه فایزه, نه هیچ کدوم از دوستای مشترکمونو میتونه ببینه.

منم گفتم من نمیدونم فایزه چی گفته, ولی من به تصمیمت احترام میذارم. به هر حال اون دوستته و طبیعیه نخوای ناراحتش کنم.

در واقع سعی کردم داستان رو به عنم بگیرم. و تا حدی هم موفق شدم.

نیم ساعت بعدش هم فایزه اومد توو اتاقم و گفت که من ازت ناراحتم و تو داری خودتو به دوستای من میچسبونی و آبروی منو میبری و ... منم گفتم من آبروی تو رو نبردم و رابطه م با افراد به تو مربوط نیست.

و با خونسردی, جوری زدم تو دهنش که پاشد رفت بیرون.

من نمیدونم این چه کرمیه افتاده به جون این دختر. 

بعد فیلم مارمولک رو دیدم و سعی کردم به این بادهای موضعی توجه نکنم.

واای که چقدر فیلم باحال و پرمسما ای بود! واقعا لذت بردم. خیلی عمیق بود و با طنز خوبی تونسته بود باگهای مذهب رو مطرح کنه. خیلی حال کردم.

تازه امروز حدود بیست صفحه از کتاب "گفتگو در تهران" رو هم خوندم. کتاب جدید مهدی موسویه که فعلا نمیتونم درموردش نظر بدم. ولی از قلمش خوشم میاد؛ خیلی روونه.

امروز آماندا _ببخشید آناندا_ ماجرای اسمشو مطرح کرد و وقتی من از معنی اسم قبلیش یعنی آماندا _که به معنی در امان _ هست تعریف کردم, گفت ولی آناندا بیشتر بهم میاد.

منم گفتم اره همینطوره.

_ واقعا اینطوری فکر میکنی؟

منم الکی, و صرفا واسه اینکه خوشحال شه گفتم اره, چون تو آدم دوستدار دانشی هستی, این اسم خیلی بهت میاد. (آناندا یعنی آگاهی)

اونم خیلی ذوق کرد ظاهرا و گفت که معلومه تو منو خوب شناختی!

...

  • فاطمه ام

روزنوشت مریضی

۱۷
فروردين

دیشب کابوس اینو دیدم که سفر عید تکرار شده و به زور دارن منو میبرن مسافرت: ازین شهر به اون شهر.

صبح که بیدار شدم مامانم روی مبل نشسته بود و با روی خوش, حالمو پرسید: خوب خوابیدی؟ بهتر شدی؟گلوت درد نمیکنه؟

گفتم نه و رفتم دستشویی.

اومدم بهش بگم من تاحالا کابوس چیزیو ندیده بودم. ولی تو باعث شدی توو این حال مریضی, اون سفر آشغال دوباره برام تکرار بشه. 

بعد احتمال دادم که باید درموردش صحبت کنم و متقاعدش کنم که رفتارش مثل یه جلاد بوده و اعصابم خراب تر بشه و بزنم زیر گریه و ...

از خیرش گذشتم.

انگار تحمل حس بد اون کابوس, خیلی بهتر از ریسک کردن سر اعصاب بهم ریختمه. نمیخوام اوضاع ازینی که هست فاکداپ تر بشه.


  • فاطمه ام

یادداشت

۱۳
فروردين

_ تو اصلا احساس نیازنمیکنی ب یه موجود فراتر؟

+ شاید نه به شکلی که تو بهش نیاز داری. من بیشتر وقتها میدونم که اون فقط نگاه میکنه 😂

درواقع این گریه آور هم هست . ولی نیازهای من به شخصه بیشترش با یه قلب و روح و دست که فقط برای منه (!)حل میشن . حداقل الان اینطوری فکر میکنم.


پ ن: با اینکه از بحث کردن دست شسته م, ولی هنوز هم دوست دارم درموردش بدونم. لااقل نظر بعضی از آدم های اطرافم که شنیدن داره رو.

  • فاطمه ام

گاهی فکر میکنم از همه ی فاکداپی های زندگی هم که بگذریم, بازگشت همه ی ما بسوی درسه.

یعنی همون حس آموختن.

راستش هیچوقت فکر نمیکردم زندگی طوری بشه که من به لذت درس خوندن پناه ببرم :):

  • فاطمه ام

یه جا خوندم: انسان ها موجوداتی هستند که بدون همدیگه نمی تونن زندگی کنن. با همدیگه هم نمی تونن

الان تازه میفهمم این حرف یعنی چی. انگار آدم ها موجودات تنهایی هستن که برای فرار از تنهایی, _مثل کسی که داره غرق میشه_ به آدم های دیگه نزدیک میشن/ چنگ میزنن و نمیدونن که یکی از یکی مشمئز کننده تر, یکی از یکی گه تر.

  • فاطمه ام

 

خاله مرجانم آلمان زندگی میکنه و امشب که داشتم باهاش صحبت می کردم, وسط حرف گفت: دلم برات تنگ شده. اینجا یه خیابون هست هر وقت توو ش قدم میزنم یاد تو میوفتم.

اسمشو گذاشتم خ فاطمه.

کلی این حرفش به دلم نشست. انگار که واقعا یه خیابون رو به اسمم زده باشن.

(داشتم اطلاعات بازدید وبلاگمو چک میکردم و بعضی از آدمها بصورت مکرر ثبت شده بودن. انگار که وبلاگ رو دنبال میکنن. بعد فکر کردم چقدر خوب میشد که یه اثری از خودشون به جا میذاشتن که منم وبلاگاشونو بخونم, یا لااقل بدونم مخاطب های احتمالیم چطوری فکر میکنن و اینا.)

  • فاطمه ام

روزنوشت سفر زوری

۰۶
فروردين


دیشب رفته بودیم لب دریا و من متوجه شدم این پشت گوش انداختن های مامانم از صحبت درباره ى اینکه کی قراره برگردیم, واسه این بود که تصمیم داره تا سیزدهم بمونه توو سفر. 

(حتی الان که دارم ازش حرف میزنم هم عصبی میشم. )

دیشب انقد حالم بد شد که گریه م گرفت. واقعا برام عجیبه که چطور ممکنه یه آدم انقدر درک کمی از اوضاع دخترش داشته باشه. اینکه ترم شیش باشی و هفده واحد اختصاصی داشته باشی و باید بعد از عید کلی تمرین تحویل بدی, خیلی مساله ی واضحیه که توو عید بخوای درس بخونی و کل وقتتو توی سفر مضحک, ور دل خانواده ت حروم نکنی.

خلاصه اینکه من دیشب بسیار تحت فشار روانی بودم و حس یه زندانی رو داشتم/ دارم که هیچگونه حق رای ای نداره.

بعد که تو ماشین داشتیم از دریا برمیگشتیم خونه, مثل همیشه خواستم رفتارم و بدحرف زدنم با مامان رو محکوم کنم و وقتیکه اون بخش مذهبی ذهنم اومد منبر بره و حالمو خراب تر کنه, مثل یه مامان مهربون به داد خودم رسیدم و گفتم تو هیچ کار بدی نکردی. تو مورد ظلم واقع شدی و خیلی طبیعیه رفتار پرخاشگرانه نشون بدی. وگر نه مثل همیشه اونو میریختی تو خودت و از درون آسیب میدیدی.

بعد به خودم گفتم فاطمه, بولشتای مذهبو بریز دور که همیشه حق رو به پدر مادر داده. چیزی که مهمه اینه که کسی نباید به اون یکی زور بگه. همین.

بعد به خودم آرامش دادم و سعی کردم تنش ها رو از خودم دور کنم. و تو نمیدونی توو اون لحظه ی سخت چقدر به خودم نزدیک شدم. 

بعد که رسیدیم خونه رفتم تو حیاط ایستادم و به آسمون نگاه کردم که پر از ستاره بود. انگار داشتن نگاهم میکردن. 

از ستاره ها خواستم اتفاقهای خوبی رو برام رقم بزنن. 

بعد رفتم داخل و دستور پیدا کردن ستاره ی قطبی رو خوندم و اومدم صورت فلکی دب اکبر رو پیدا کردم و بعد ستاره ی قطبی رو دیدم که خیلی کم نور ایستاده بود گوشه ی آسمون.

جالبه که چند دقیقه نگاه کردن به ستاره ها چقدر آدم رو آروم میکنه.

  • فاطمه ام