بازتاب ذهن من

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است


لحظه ی سال تحویل, یعنی همین سه دقیقه پیش, من فقط یه لحظه نشستم رو مبل و زل زدم به تلویزیون که طبق معمول رو شبکه ی قرآن بود و داشت "ای حرمت ملجا درماندگان" رو میخوند. مامان دعا می خوند و بابام سرش تو گوشی بود. لااقل سال قبل یه هفت سین داشتیم و همه مون می نشستیم دور سفره و بابام دعای تحویل سال می خوند. 

ولی این دفعه انقدر غمگین بود که وقتی مامانم بغلم کرد, خودمو نگه داشتم تا وقتی اومدم تو اتاق گریه هامو بریزم بیرون. 

تازه سال قبل فایزه هم خونه بود موقع سال تحویل. بهش ایراد نمی گیرم؛ چون پیش دوست پسرشه و البته از نظر من آدم سال رو باید پیش عزیزاش تحویل کنه. نه لزوما پیش خانواده. من دوست داشتم الان پیش همسفر های شمالم می بودم و بابک و محدثه هم می بودن. بعد می نشستیم دور هفت سین و آرزو می کردیم و چشمامون از شادی تحویل سال تر می شد.

حالا مهم هم نیست. واقعیت اینه که آدمها در نهایت تنها ان. چه تو روز عادی, چه سال تحویل. سرنوشت آدمیزاد همینه.

مامانم بعد از بغل تحویل سال گفت اون شیرینی روی میز رو بیار دهنمون رو شیرین کنیم. منم ظرف شیرینی نخود چی ای که چهار تا دونه بیشتر توش نمونده بود رو براش بردم که رقت انگیز بود. هفت سین که نداشتیم؛ شیرینی عیدمون هم این شکلی بود.

ولی مهم نیس؛ تهش ما همه آدمای تنهایی هستیم.

  • فاطمه ام

دل نوشته ٣

۲۹
اسفند


رابطه ی الانم یکی از بهترین چیزاییه که دارم؛ ولی در عین حال خطر "وابسته شدن" رو هم دارم حس می کنم. از اونجایی که دیدن بابک, حرف زدن باهاش و بغل کردنش تبدیل شده به یکی از بهترین لذتهای زندگیم, وقتی که نیست من حس میکنم یه چیزی تو زندگیم کمه. مثلا من روز های شلوغم رو _مخصوصا وقتایی که از صبح بی حوصله ام و بعدش دانشگاه و از اونور هم سر کار باید برم_ با امید دیدن بابک تو آخر روز شروع می کنم و وقتایی که خستگی میخواد منو از پا در بیاره, به خودم میگم: باهاش کنار بیا؛ دو ساعت دیگه کنار بابکی! 

و این بسیار اعتیاد آوره!

دیشب بابک رفت شمال و من احتمالا ده روزی نبینمش. امروز صبح که بیدار شدم, یه حسی داشتم که بهم میگفت چقد تنهایی! 

حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم و انگار این جمله بدتر من رو سر (numb) کرده بود: ولش کن؛ بابک که نیست... .

ولی از اونجایی که ریشه ی این رو شناخته بودم و می دونستم از کجا آب می خوره, سریع خودمو جمع و جور کردم و به خودم یاداوری کردم که "من اول از همه برای خودم زندگی می کنم!" پس باید بتونم تنهایی خودمو خوشحال کنم و کارامم با انگیزه انجام بدم... .

ساعت دوازه ظهر بود که از خونه زدم بیرون و گفتم فاطمه الان میخوام کلی خوشحالت کنم؛ راه افتادم سمت آرایشگاه و تو مسیر واسه خودم یه چیز کیک خریدم و همینطور که داشتم چیز کیکمو می خوردم, به چیزای خوب فکر کردم. وقتی رسیدم آرایشگاه دیدم ملت همه ریختن اونجا و اصلا جای نشستن هم نیست. نوبت گرفتم و چشمت روز بد نبینه, دو ساعت و نیم موندم تو نوبت. انقد انتظار کشیدم که وقتی نوبتم رسید, به جای اینکه یکم موهامو مرتب کنم, از ته کوتاهش کردم که عوض این همه انتظار در بیاد!! 

وقتی هم تیغ آرایشگر داشت گلوی موهامو می برید, مدام چهره ی بابک و عکس العملش میومد تو ذهنم وقتی ببینه انقد موهامو کوتاه کردم. راستش اول یکم معذب بودم از کاری که میخواستم بکنم؛ ولی بعدش به خودم گفتم که فاطمه! این موهای توعه! پس هیچ کس نمیتونه ازت انتظار داشته باشه که جور خاصی نگهشون داری. چه بابک, چه هر کس دیگه. وقتی دو نفر شریک زندگی همدیگه ان, نباید اجازه بدن حس مالکیت پیدا کنن نسبت به همدیگه؛ پس نباید هم در مورد ظاهر همدیگه انتظارات خاصی داشته باشن. بعدشم یادم اومد که بابک اولین بار که من رو دید من موهامو ماشین کرده بودم و همونجوری هم عاشقم شد!

موهامو خیلی خوشگل, بسیار کوتاه کردم و با لبخند رضایت و البته با حالت تهوع از گشنگی و یکمم سر درد از آرایشگاه اومدم بیرون. ناهار پیتزا خوردم و دیدم تا شروع کلاسم یه ساعت و نیم وقت دارم.


... حوصله ندارم اینجاها رو تعریف کنم...


شب وقتی داشتم بر می گشتم خونه, بابک زنگ زد و یکم صحبت کردیم و بهم گفت که میخوان با خانواده برن شاهرود و من فهمیدم که یه هفته دوری احتمالا به ده روز افزایش پیدا کرده. خوشبختانه عکس العمل دفعه ایم خوب بود و گفتم که خوش بگذره و ... واقعا ناراحت شدم. چون قبلا پدرش گفته بود که عید نمیخوان برن سفر و اون میخواست زودتر برگرده تهران.

ولی بعد که تلفن رو قطع کردم, یکم فکر کردم و با خودم گفتم که این الان بعد مدتها فرصت کرده با خانواده ش بره سفر و بالاخره خانواده ش هم حق دارن تو عید پسرشونو بیشتر ببینن. بعد به خودم گفتم که فاطمه, رابطه نباید برای طرفین حس محدودیت بیاره. اتفاقا آدم تو رابطه باید بیشتر درک بشه و بیشتر حس رهایی داشته باشه. واسه همین تصمیم گرفتم با این مساله کوول برخورد کنم و اجازه بدم بدون عذاب وجدان از سفرش لذت ببره. چون اون هم یه آدمه و حق داره برای لحظاتش تصمیم بگیره. 

امیدوارم بتونم از پس این دوری بر بیام. و البته تصمیمم هم درست باشه.


  • فاطمه ام

رابطه ی واقعی

۲۷
اسفند


امروز میخواستم برم آرایشگاه, بعد برم فردوسی برای خرید کفش و از اونجا برم انقلاب و عیدی بابک رو بخرم و وقتی از سر کار برگشت, بهش هدیه شو بدم و کلی روز هیجان انگیزی بسازم واسه جفتمون.

ولی ساعت چهار شد و من خودمو دیدم که ولو شده رو کاناپه ی خونه ی بابک و بی حوصله ست و هیچ کاری نکرده. بدتر اینکه داره زور می زنه خوابش ببره.

در حالی که بابک هم دو ساعته تو اتاقش خوابه و انگار که نیست. 

امروز ساعت یک به بابک پیام دادم و پرسیدم که کی بهش عیدی شو بدم؛ و اونم گفت که امروز مریض شده و سر کار نرفته و همینجوری افتاده تو خونه. منم سریع زنگ زدم بهش و کلی قربون صدقه ش رفتم و تصمیم گرفتم زودتر برم پیشش.

پس فقط تونستم کتاب جنگجوی عشق رو براش بخرم و دیگه برنامه ی آرایشگاه و خرید کفش مالید.

وقتی رفتم خونه دیدم بی رمق و ضعیف رو مبل دراز کشیده و وقتی کادوشو بهش دادم حتی حال نداشت بلافاصله بازش کنه. گرفت و گذاشتش کنار.

بعد هم هزار بار ازم پرسید خوبی؟ (این یعنی حال نداشت حرف بزنه ولی میخواست بهم توجه کنه.) منم وقتی دیدم این سوالش داره زیاد میشه, فرستادمش بخوابه و قشنگ سه ساعت خوابید.

امروز آخرین روز سال نود و شش بود که هم رو می دیدیم چون فردا داره میره شهرشون. و من فکر می کردم که امروز خارق العاده میشه. 

از خواب که بیدار شد دو تا دمنوش خورد و حالش یکم بهتر شده بود. گفتم بریم قدم بزنیم؟

گفت حال ندارم جون فاطمه.

بعد من دلم گرفت ازینکه چهار ساعت اومدم اونجا پیشش, و هیچ حس خوبی نگرفتم. چون اصلا پیشم نبود؛ یا خواب بود, یا تو خلسه.

یکمم عصبی شده بودم ازینکه آخرین روز سال باید این شکلی باشه. اینکه میخواست بره شمال و من یه هفته نبینمش و اینکه فردا چیکار کنم و ... .

تو همین حالتای دمغ بودم که بهش گفتم بریم رو تخت دراز بکشیم لااقل یکم بغلم کن. تو بغلش یکم صحبت کردیم و حرفای عادی زدیم و اون یکم قربون صدقه م رفت. بعد من یادم افتاد این اولین باریه که یکی از ما مریض شده و نیاز به مراقبت داره. و دیدم که ما الان داریم یه چیز جدیدی رو تو رابطه مون تجربه می کنیم. اینکه زندگی واقعی همیشه روی برنامه نیست. حس کردم که ادما همیشه نمی تونن به هم حس خوب بدن و اینکه گاهی تو فقط باید باشی که یه لیوان دمنوش دست بابک بدی. همینطور که یه روز هم اون برات این کار رو می کنه. و این یعنی رابطه تو دنیای واقعی. خیلی واقعی. 

  • فاطمه ام

فک کنم دیگه زیادی ذوق کردم... خیلی طولانی شد پست قبلی :)

  • فاطمه ام

نوشته ی دل (٢)

۱۱
اسفند


"نیاز دارم زندگی کنم؛ نه اینکه آن را خلق کنم. باید بگذارم هر طور که هست، باشد. باید بگذارم بدون هنرمندی من به سمتم بیاید. به هر چیز واقعی ای که برای خودم و خانواده ام اتفاق می افتد, نیاز دارم, نه به اتفاقات توی داستان. سعی نمی کنم با فکر کردن به آن کنترلش کنم. این قصه نیست؛ این زندگی من است."

-جنگجوی عشق, گلنن دویل ملتن-

.

دیدم دو نفر برام پیام گذاشتن و ذوق کردم و تصمیم گرفتم بنویسم. 

امروز روز عجیبی بود. انگار حس هایی که در طول یه عمر زندگی سراغ آدم میان, یکی یکی صف کشیدن و در عرض چند ساعت من رو احاطه کردن. و خیلی هم خوب نوبت رو رعایت می کردن که یکی انقدری طول نکشه که دیگه نوبت به بقیه نرسه!

ساعت شش و ربع صبح با کوله ی کوه تو مترو بودم که یادم افتاد گوشیم رو جا گذاشتم و دیگه نمی تونستم برگردم. با عمو قاسم -دوست خانوادگیمون- جلوی متروی مصلا ساعت هفت قرار گذاشته بودم و گوشی هم نداشتم. فقط امیدوار بودم برنامه ش تغییر نکنه و لازم نباشه بهم زنگ بزنه.

وقتی رسیدم ایستگاه مصلا, دیدم سه تا خروجی داره و یادم افتاد که الان وسط اتوبان هم هستم. به خودم گفتم تهش اینه که اگه پیداش نکردم, برمی گردم مترو و تجریش پیاده میشم و میرم درکه. تنها.

تابلوهای خروجی رو که نگاه کردم, همینجوری رندوم یکیشو انتخاب کردم و به یه حسی گفتم منو جای درست ببر. الان که بهش فکر میکنم, انگار توکل کردم.

یه ربع زود رسیده بودم و گشتم تو تبلتم که آیا شماره ی عمو رو سیو دارم یا نه... که دیدم بعله؛ خوشبختانه تو مخاطبهام بود. بعد هم از یه خانومی خواهش کردم گوشیش رو بده و تونستم بهش زنگ بزنم و بگم که کجا ام.

ساعت هفت و نیم رسیدیم درکه و عمو قاسم شروع کرد در مورد بابک حرف زدن و اینکه یکم با خانواده ت مهربون تر باش و ... من فهمیدم که بابام باهاش در مورد بابک حرف زده.

واقعیت اینه که الان به یه شناختی رسیدم که نیاز ندارم درمورد یه سری مسائل هی از همه مشورت بگیرم و با همه در موردش صحبت کنم. ولی عمو قاسم انقد خوب حرف میزنه و باحاله که آدم نمی تونه مقاومت کنه.

بهتر این بود که وقتی بهم گفت با خانواده ت بهتر باش, بگم باشه و سکوت کنم ولی بدترین گزینه رو انتخاب کردم و شروع کردم به صحبت.

وقتی دیدم اون داره حق رو به پدرم میده و من رو یه جورایی محکوم میکنه, من هم زبان به گلایه گشودم و در عرض چند ساعتی که کوه بودیم, مهم ترین مشکلاتم با خانواده رو بطور کامل و با ذکر جزییات نشخوار کردم و انقدر حالم بد شد که نزدیک بود گریه م بگیره.

خوشبختانه عمو قاسم آدم صمیمی اییه و من ازین نظر ناراحت نبودم که چرا این حرفا رو به این آدم گفتم؛ ولی مرورشون کاملا کار عبث و بی فایده ای بود و باعث شد لجنای کف حوض, هم بخوره و بیاد بالا.

اونم متاسفانه یکم فاز ادم های عقل کل رو داره که فکر می کنه خیلی راحت میشه درمورد زندگی آدم ها نظر داد. مثلا داشتیم در مورد شغل و هدف زندگی حرف می زدیم و اون گفت که تو اگه هدف داشته باشی تو زندگیت, دیگه وقت یه سری کارا رو نداری. و منظورش از یه سری کارا رابطه م با بابک بود. (حالم بد شد ازین حرفش.) من سعی کردم بگم که آدم نیاز های مختلفی تو زندگیش داره و آدمها با هم فرق دارن؛ ولی چون اون خیلی مهارت بیشتری توی صحبت کردن داشت, حرف من تو گلوم خفه شد.

ساعت ده برگشتیم. (برای من خیلی خیلی زود بود؛ چون هر دفعه که با دوستام یا بابک میرم کوه, حداقل تا چهار پنج بعد از ظهر می مونیم.) تو ماشین که بودیم, عمو قاسم نظرم رو درمورد رانندگی پرسید و من گفتم که علاقه ی خاصی ندارم و تاحالا هم پشت رول ننشستم. اونم اصرار که بریم یه خیابون خلوت رانندگی کن؛ بالاخره که باید یاد بگیری!

شاید اگه انقدر رمقم تو کوه کشیده نشده بود, قبول می کردم که رانندگی کنم ولی منم با همون شدت اصرار های اون, مقاومت کردم و اونم دیگه کوتاه اومد.

گفت الان کجا میری؟ 

_میرم خونه ی دوستم.

_کجاس؟

_انقلابه.

بعد پرسید که دوستت هم خونه ی شما میاد یا نه و منم گفتم که میاد.

من رو تا انقلاب رسوند و من گفتم که خیلی بهم خوش گذشت و ازش تشکر کردم. ولی بهم خوش نگذشته بود.

بعد من با مثانه ی پر, خودمو تا خونه ی بابک کشیدم و وقتی وارد شدم دیدم یه جفت دمپایی مردونه ی جدید جلوی دره و نگران شدم که نکنه یکی از دوستاش ازش کلید گرفته و اومده خونه. با احتیاط اومدم تو و دیدم هیچکس نیست.

یه نگاه به اطراف انداختم و دیدم دو تا پک کافی میکس تورابیکا روی صندلی آشپزخونه ست. 

سفارش دیروزم بود که از هایپر برام بخره. اونم به جای یه پک, دو تا خریده بود.

بعد کابینت و یخچال رو نگاه کردم که پر بود از خوراکی های جدید. از حلوا شکری و کره ی بادوم زمینی بگیر تا چیپس و اسنیکرز.

بابک گفته بود که کلی خوراکی خریده و وقتی اومدم میتونم دخل همه شونو بیارم. جالبه با اینکه بیست و یک سالمه, بازم وقتی خوراکی میبینم ذوق می کنم!...

کتری رو گذاشتم روی گاز که جوش بیاد و لباسام رو عوض کردم و رفتم دستشویی.

بعد واسه خودم چای درست کردم و نشستم روی راحتی و شروع کردم به کتاب خوندن. همون کتابی که بالا یه قسمتی ازش رو گذاشتم. 

در حین کتاب خوندن هی ذهنم درگیر مکالمات امروز بود که کم کم پلکام سنگین شد و خودمو منتقل کردم به تخت و فرو رفتم به یه خواب عمیق که دو ساعت و نیم طول کشید.

وقتی بیدار شدم ساعت دو بود. سرم سنگین بود و خواب عمو قاسم رو دیده بودم! همینطور که تو تخت دراز کشیده بودم و زل زده بودم به پرده ی نارنجی اتاق, صحنه های خوابم میومد جلوی چشمم و دوباره حرفای مزخرفی که امروز زده شد و ... با خودم گفتم که دیگه باهاش نمیرم کوه!... و از تخت کندم و رفتم دستشویی.

با تلفن خونه زنگ زدم به بابک و گفت که تازه رسیدن گرمسار و خیلی خوش میگذره و ... و بعد با یه لحن شیطونی گفت سورپرایزهاتو دیدی؟ سه تا بودن!

خندیدم گفتم اره؛ اولیش دمپایی رو فرشی بود, (یه دمپایی خوب بیشتر نبود تو خونه ش) دومیش هم کافی میکس ها،... سومیش چی بود؟

_سومیش اینه که ظرفا رو شستم که تو از کوه میای دیگه خسته واینستی پای سینک...

لبخند زدم و ازش تشکر کردم. وقتی تلفن رو قطع کردم, با خودم گفتم که ببین چه چیزای کوچیکی میتونه به آدم حس ارزشمند بودن بده! همین که یادشه برام یه صندل نو بخره, یا اینکه بجای یه بسته کافی میکس, دو تا بخره برام.

انگار دل من یه جوریه که چیزای ریز میتونن خوشحالش کنن و چقدر خوبه که اینجوریه.

برای ناهار سیب زمینی سرخ کرده خوردم و دراز کشیدم روی راحتی. یه پتو مسافرتی هم از تو کمد آوردم و کشیدم رو خودم. تنهایی شیرینی احاطه م کرده بود و من مجبور نبودم هیچ کاری بکنم؛ میتونستم ساعتها دراز بکشم و حس های مختلفی که سراغم میان رو مزه مزه کنم. میتونستم دوباره بخوابم و به نیستی فرو برم. هیچ اجباری نبود و هیچ حس وظیفه ای وجود نداشت.

پس چهل دقیقه همینطور بی حرکت روی راحتی دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. آرامش خوبی اومده بود سراغم. 

بلند که شدم, دوباره چای خوردم و کتاب خوندم و به جای شخصیت داستان فکر کردم. این قسمتی بود که خیلی با حسم تماس پیدا کرد: 

"ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: لازم نیست همیشه شاد باشید.زندگی سخته و آسیب زننده. نه به خاطر اشتباهاتتون، بلکه این آسیب ها برای همه ست. از رنج ها فرار نکنید؛ اونا به دردتون می خورن. باهاشون سر کنید؛ بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کار هاتون تو این دنیا بسوزونیدش."


  • فاطمه ام

نوشته ی دل

۰۸
اسفند


شده یه ملقمه ای از شادی و تلخی؛ و اضطراب. روز های الانم رو میگم. تلاش برای بدست آوردن شریک زندگیم, علیرغم مخالفت خانواده و یادگرفتن "مذاکره" برای بدست آوردن دلشون.

امروز صبح که بیدار شدم, هنوز تصویر های خوابم جلوی چشمم بود: با بابک تو یه استخر عمیق بودیم؛ با این تفاوت که من شنا کردن بلد بودم و غرق نمی شدم. ولی زیر پام خالی بود. آب بود.

بیدار که شدم حس کردم که این خواب چقدر واضح داره وضعیت الانم رو نشون میده: کسی که زیر پاش سفت نیس ولی داره تلاش می کنه ایمان بیاره به یه سری چیزا. کسی که پر از شکه ولی یه نشونه هایی می بینه که یادش میدن اعتماد کنه. 

به کی؟ روی چه اساسی؟

امروز سر کلاس تکنیک خلا داشتم یادداشت می نوشتم و این اومد تو ذهنم که من انگار فرزند خود خواسته ی مادر طبیعتم. انگار یه وجود واقعی و هشیاری داره منو می بره جلو و شرایط رو طوری مدیریت میکنه که آسیب نبینم. خودم رو شبیه یه دختر کوچیک تصور کردم که پاهاشو جمع کرده تو دلش و خوابیده؛ و یه حجم بزرگی احاطه ش کرده. همون نیروی قوی طبیعت.

امروز خیلی حالم بد بود. بعد از کلاس روش تجربی, بدتر هم شد و تصمیم گرفتم بقیه ی کلاس هام رو نمونم دانشگاه.

اومدم خونه ی بابک که یکم استراحت کنم و میدونستم که اون بعد از کار نمیاد خونه چون باید بره کلاس زبان.

من تو تخت بودم و تازه خوابم برده بود و یه تصویر هایی جلوی چشمم بود که صدای مبهم چرخیدن کلید روی در رو شنیدم و تا یکم صدا رو بین خواب و بیداری آنالیز کنم, دیدم بابک تو اتاق ایستاده بالا سرم و داره نگاهم می کنه. 

همینجوری گیج خواب و با دهنی که مزه ی خواب میده بغلش کردم و بوسیدمش و کلی ذوق کردم که اومده. حتی برای ده دقیقه.

نگاه کردن بهش یه حسی بهم داد که فهمیدم این لحظه بهترین لحظه ی روزمه. پس خوب نگاهش کردم و خوب کیف کردم از بودنش. 

  • فاطمه ام