بازتاب ذهن من

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز عادت میکنیم رو تموم کردم و بعضی حس ها برام زنده شد؛ شایدم تازه به دنیا اومد.

الان نمیتونم توضیحشون بدم؛ چون هم خیلی خوابم میاد, هم توضیح دادنی نیستن. فقط میدونم یه حس هایی ان مرتبط به علاقه و نیاز به یه آدم.

داشتم نیم ساعت پیش به فرزاد فکر میکردم و بعدش به اردلان_یا شایدم به اردلان و بعدش فرزاد_ که یه لحظه به گوشه ی سمت چپ سقف زل زده شدم و فکر کردم: ممکنه منم آدم خودمو پیدا کنم همین روزا؟

 الان یادم اومد قبلش داشتم به چی فکر میکردم: اینکه تو با هر کسی که بخوای دوست بشی, موقع جدا شدن دهنت از هزار وجه پاره میشه. 

و میشه.

بعد یه لحظه به خودم گفتم ممکنه من آدم "خودمو" پیدا کنم همین روزا؟ مثلا اونی که قراره بعد از ده تا دوستی مقطعی دهن سرویس کن برسه, الان برسه. (خیلی ایده آل گرایانه ست؟)

بعد یاد خدا افتادم که چشمام اشک شد. مدتیه باهاش در ارتباط نیستم. اول فکر کردم همینو ازش بخوام و بعد دیدم خیلی جالب نیست وقتی کلا با کسی نیستی, بعد که کارت میوفته, آویزون طرف بشی. مخصوصا خدایی که با توصیفات مذهب برام قابل پذیرش نیست.

...

خوابم میاد, میخوابم.



  • فاطمه ام

نه ساعت کوهنوردی دهن سرویس کن بسیار لذتبخش با آدمایی که کنار جفتشون احساس آرامش میکنم: محدثه و فرزاد.

یه جا شنیدم فرق درد و رنج اینه که درد ممکنه لذتبخش باشه؛ مثل تلاش برای یه هدف خفن, یا درد ترکوندن جوش چرکی. 

ولی رنج دهن آدمو سرویس میکنه؛ مثل از دست دادن دوست.

حالا این کوهنوردی ما یه درد بسیار خفن بود و من که الان دارم توو مترو مینویسم, دیگه پاهام مال خودم نیست. 

چهارده کیلومتر کوهنوردی که اصلا شبیه کلکچال نبود. بلکه خیلی سخت تر؛ با یه لذت عمیق غیرقابل وصف.

برگشتنه هم سوار تلکابین شدیم که نزدیک ده سال بود امتحانش نکرده بودم. خدا بود! چقد هم به من و محدثه روی اون دست اندازهاش هیجان وارد شد.

واسه ناهار هم فرزاد خوراک مرغ خیلی خوشمزه درست کرده بود؛ مخصوصا که ما قد فیل گشنه بودیم و خیلی مزه داد.

با وجود اینکه از دست دادن گروه قبلی کوهنوردی خیلی ناراحت کننده بود, سعی کردم سریعتر ازش بگذرم و یه گروه جدید دست و پا کنم. با دو تا رفیق خفن که البته به پایبند بودنشون به برنامه اطمینان ندارم. یعنی سعی میکنم نداشته باشم چون هیچ چیز آدمها قطعی نیست و چه بسا اتفاقات گروه قبل تکرار بشه. انگار تنها کاری که میشه کرد اینه که با اون چیزی که "فعلا" داری عشق کنی و لذت دنیا رو ببری.


  • فاطمه ام

بهنام

۲۶
اسفند


وقتی داشتم جوابای بهنام درمورد جبر زندگی _که مدتها فکرم رو مشغول کرده بود_ رو میشنیدم, یه لحظه حس کردم چقدر این آدم منو میفهمه. چقدر خوب میدونه آرزوی داشتن یعنی چی. چقد خوب میفهمه حسرت نداشته ها یعنی چی. چقد دیدگاهش رئالیستیکه. 

بعد یه لحظه یاد آخرین فردی که این حس رو بهم داد افتادم به خودم گفتم آدمها زود موضع عوض میکنن.

و از اتفاقی که امشب افتاد تعجب نکردم؛فقط یکم جالب بود برام که چقدر زود حدسم درست از آب در اومد.

بعد از اون روزی که با فایزه رفتن بیرون و احتمالا درمورد اختلافات من و فایزه هم صحبت کردن, به طرز مضحکی از صحبت باهام طفره میرفت. انقد ضایع که من فکر میکنم نکنه به فایزه قول داده دیگه باهام حرف نزنه؟؟

اونم بهنامی که تا همین یه هفته پیش میومد میگفت حرف بزن؛ فعلا فقط تویی که میتونم به حرفاش هی گوش بدم و هی خسته نشم. (البته فازی نداشت؛ رفاقتی میگف)

بهتر بود این رفتار بچگانه رو نشون نمیداد و لااقل مثل یه آدم بالغ میومد حرفشو میزد و بعد به اتفاق همدیگه رو بلاک میکردیم. 

یا مثلا با وجود قراری که درمورد کوه رفتن گذاشته بودیم, خیلی راحت گفت نمیتونم بیام ببخشید. درحالی که ما با هم حرف زده بودیم, برنامه چیده بودیم.

خب آدمها اینجورین دیگه.

  • فاطمه ام


امروز با فرزاد رفتیم به چند تا هنرستان توو قیطریه کارت های تدریس خصوصیمو پخش کردم. از اول هم این پیشنهاد خودش بود که برم دنبال مدارس مناطق بالاتر که بتونم قیمتو ببرم بالا.

اونم چند تا مدرسه ی دخترونه میشناخت که کنار هم بودن و ما رفتیم سراغشون. چند تا از مدرسه ها رو رفتم با معاون هاشون صحبت کردم و خودمو معرفی کردم و گفتم تدریس خصوصی میکنم. اغلبشون هم استقبال خوبی کردن و منم یه دسته کارت به هر کدومشون دادم.

یه مدرسه هم که تازه تعطیل شده بود رو دیدیم و به فرزاد گفتم بریم به خود بچه ها کارت بدیم. یه دسته کارت خودم برداشتم و یه دسته دادم به فرزاد. از شانسمون هم اولین دخترهایی که اومدیم بهشون کارت بدیم خیلی شیطون بودن و من تا کارتو گرفتم سمتشون, یکیشون گف: داری بهم شماره میدی؟؟

منم سریع گفتم اره...

بعد فرزاد یه نگاه به من کرد و گفت نظرت چیه فقط خودت اینکارو بکنی؟؟ 

_اره حتما.

بعد رفتم سمت بچه ها که دسته دسته از مدرسه میومدن بیرون و با یه لبخند خوب و یه حالت دوستانه کارتمو بهشون میدادم. اغلبشون بدون اینکه بدونن چیه, میگرفتن و تشکر میکردن. بعضیا هم میپرسیدن این چیه و منم خیلی کوتاه میگفتم که من تدریس خصوصی ریاضی میکنم, شاید به کارتون بیاد.

واکنش بچه ها از اونی که فکر میکردم خیلی بهتر بود. حتی یه دسته از بچه ها که دور هم ایستاده بودن, دیدم دارن به من نگاه میکنن و پچ پچ میکنن. بعد یکیشون گفت موهات خیلی قشنگه!! (دیروز ارایشگاه بودم و موهامو خیلی کوتاه کردم.)

گفتم مرسی...

بعد اون یکی با یه حالت شیطونی گفت خیلی خوشگلی. و سریع رد شد.

خنده م گرفت و گفتم قربونت برم.

حدود چهل تا کارت پخش کردم و بعد که داشتم با فرزاد صحبت میکردم, گفتم اینجوری که کارت هارو خودم به بچه ها بدم خیلی بهتره. چون اصلا معلوم نیست معاون ها کارتمو بهشون بدن یا نه...

بعد که کارت ها رو پخش کردیم, تا تجریش پیاده رفتیم و کلی حرف زدیم. حرف های خیلی عادی.

بعد هم رفتیم تجریش مرغ سوخاری خوردیم که فرزاد حساب کرد. گفت عوض دیر اومدن من. و هر چی اصرار کردم نذاشت سهم خودمو حساب کنم. و ناهارش بسیار خوشمزه بود؛ مخصوصا اینکه جفتمون داشتیم از گشنگی میمردیم.

  • فاطمه ام

امروزم

۱۷
اسفند


مدتی هست که هیجان زیادی برای نوشتن ندارم. شاید چون یه بار "پروسه ی نوشتن برای کسی" رو تجربه کردم و نتایج طبیعیش هم دیدم. دیگه خیلی حس نوشتن متنای طولانی, با جزییاتو ندارم.

الان داشتم چند تا از اسکرین شات های وبلاگ قبلیم که شامل نامه هام به بابالنگ دراز می شد رو میخوندم و یاد کسی افتادم که ازم خواست بابالنگ درازم باشه و من برای اون بنویسم. یکمم حالم گرفته شد وقتی حس های قدیمی خوابیده توی اون متنا برام زنده شد. 

هیچ آدمی اونقدری قابل اعتماد نیست که روزنوشت هاتو برای اون بنویسی. مطمئنا یه روز همون حرفا رو علیه خودت استفاده میکنه و من نمیخوام درموردش حرف بزنم چون یهو تبدیل میشه به یه داستان بی پایان.

امروز اتفاق عجیبی افتاد: این که داشتم درمورد خانواده م با محدثه حرف می زدم و وقتی یاد درک نکردن ها و احساس غریبه بودن نسبت به پدر مادرم افتادم نتونستم جلوی گریه م رو بگیرم. و به طرز عجیبی گریه کردم. منی که هیچوقت جلوی هیچکدوم از دوستام گریه نکرده بودم. 

ولی یکم که به خودم اومدم سریع خودمو جمع کردم و اوکی شدم.

امروز صبح که داشتم می رفتم دانشگاه توو اتوبان یه ماشین به یه موتوریه زد و طرف پرت شد هوا و بعد قل خورد رو زمین. مثل یه توپ. و خیلی ترسناک بود! خیلی! 

خدارو هزاربار شکر که کلاه کاسکت سرش بود و هیچ چیزش نشد. سریع بلند شد و روی جدول کنار اتوبان نشست. دو سه تا آقا رفتن سمتش و موتورشو از وسط اتوبان آوردن. منم رفتم جلو و حالشو پرسیدم. گفت خوبم. بعد رفتم از یکی از مغازه های بغل آب قند گرفتم و سریع بهش دادم. گفت نمیخورم ولی من اصرار کردم که بخوره. چون میخواست دوباره سوار موتورش بشه و بهتر بود یکم قندش بیاد بالا.

طفلک خیلی بهش استرس وارد شد. و من خیلی از کارم لذت بردم. 

اون ماشینه که بهش زده بود هم در رفت! احتمالا الان داره توو عذاب وجدان اینکه یکیو کشته داغون میشه. 

بعد هم رفتم سر کلاس و دیدم ارشیا برام یه عکس فرستاده که روز زن رو بهم تبریک گفته. خیلی خوشحال شدم.

امروز کواتنم داشتم و برخلاف این که این روزا خیلی رو مود درس خوندن نیستم, درس رو خوب یادگرفتم و اون قسمتهایی هم که متوجه نمیشدم رو میپرسیدم. حکیمی پژوه هم خیلی دوستانه و خوب توضیح میداد. 

کوانتم واقعا عجیبه! 

همین.


  • فاطمه ام

تولدی دیگر

۱۱
اسفند

یکی از دکلمه هامو که شعری از فروغ بود واسه ارشیا فرستادم و این جوابش بود:

"وای وای وای وای وای وای فاطمه 

وای فاطمه 

وای فاطمه 

چه کردی تو بامن 

اشکم بند نمیاد 

چقدر خوب بود 

چقدر حس تو نابه 

چقدر پر از عشقه 

چقدر گرمه 

وای فاطمه 

حالم عجیب دگرگون شد"

تاثیرگذاری ای که به اشک منجر بشه, یعنی تماس مستقیم با قلب. اولین باره که به این موفقیت رسیدم.


  • فاطمه ام


ساعت یه ربع به سه ست و ما یازده نفریم از یازده دنیای مفاوت. پسرا دارن آتیش رو ردیف میکنن که املت بزنیم و سوسیس و سیبزمینی کباب کنیم. همین الان بهنام آهنگ انار انارو پلی کرد و یهو متین گل از گلش شکفت و همه خندیدیم. 

آنا لوبیاهایی که روی آتیش گرم شده بود رو میریزه توی کاسه های کوچیک و ما الان داریم توو سرمای استخوان سوز لوبیای داغ میخوریم.

من انقد خوردم رسما دارم می ترکم. ولی خب قطعا از خیر سوسیس نمیتونم بگذرم.

....

الان خونه ام و وقتی داشتم این متنو مینوشتم, تازه از یه خواب دلچسب زیر تابش داغ خورشید بیدار شده بودم.

فکر کن کلی توی برفی که تا زانو بالا اومده, راه بری و انگشتات سر بشن و توو کفش آشغالت برف بره, بعد که رسیدی سریع یه جا روی سکو باز کنی و شال گردنتو پهن کنی زیرت و کاپشت فرزاد رو بزاری زیر سرت و فرو بری توو اغما. و خورشید هم بی منت بتابه توو اون سرما. حتی میتونم بگم از خوابهای دانشگاه, توو نمازخونه ی معماری هم دلچسب تر بود.

البته خواب کامل نبود؛ یه چیزی توو مایه های خلسه...که همه ش صدای بچه ها رو میشنیدم ولی اصلا آزار دهنده نبود. گاهی هم توو فراموشی فرو میرفتم.

بعد که بیدار شدم رفرش رفرش بودم.

هر کی به یه کاری مشغول بود: فرزانه آدم برفی درست میکرد و بقیه به نوبت پای غذا وایمیستادن. 

من و فرزاد توی ماهیتابه تخم مرغ شکستیم و من مثل بچه ها تخم مرغو توو دستم خرد میکردم و دستامو به گند کشیدم؛ ولی فرزاد با یه ظرافتی تخم مرغا رو میشکست که آدم لذت میبرد.

خلاصه اینکه یه ناهار مشتی درحد انفجار خوردیم و من واقعا نمیتونستم تکون بخورم. لامصب انقد آپشنا زیاد بود که از هر کدوم هم یکم میخوردی میشد یه دیس غذا.

حضور متین و آنا و فرزانه که اولین بارشون بود میومدن, یکم معذبم کرد. ولی با این حال بازم خیلی خوب بود.

توو راه برگشت, توو اون سکوت بی نظیر یاد مشکلاتم توو زندگی افتادم و خلا هایی که از نبود بعضی آدم ها حس میکنم و تدریجا به این حس رسیدم که مدیر این زندگی منم, حتی اگه تنهای تنها باشم. حتی وقتایی که دیگه دارم نابود میشم, میتونم به این لذت بهشتی که داشتم تووش قدم میزدم فکر کنم و به خودم وعده ی کوه بدم. میتونم تلاش کنم تنهایی از پس زندگی بربیام؛ مثل آنت که یگانه بود. تازه دیروز داشتم مفهوم تنهایی رو درک میکردم. من وقتی مشغول اون کتاب بودم, بازم یه سریا رو داشتم. ولی الان...

و اینکه چقدر طبیعت الهام بخشه.

  • فاطمه ام

Denis

۰۵
اسفند


Dear bright lady.. How are you? the afternoons I spent with you, they were very sweet and I loved them. You are one of the best memories of my trip and I will not forget it. If you will come to Italy, remember anytime that you have a family in the south ready to welcome you with lots of love. I will not pass by Tehran as you understood. The concert was cancelled and in order to hitchike with a friend we agreed to pass by Tabriz 

remember to write me long letters too. my email is (...) and i will be soo happy to see your name in the inbox.. a flower will blossom in my heart everytime i ll hear from you

I hope to see you soon somewhere in the world. Keep stronger and stronger cause i am sure you have a great talent and will be great in anything you ll do. Big squeeze, denis


پی نوشت: این متن رو دوست ایتالیاییم برام توو واتس اپ فرستاده بود. 

  • فاطمه ام

...

۰۳
اسفند

در آینه به سخن شب که با تو بنشینم

ز در درآ و مرا مست، مست مست ببین...


-حسین منزوی-

  • فاطمه ام

دو تا کلاس اولو نمیرم چون دیشبش نرسیدم برم حموم.

ساعت نه با ناامیدی شب قبلش از خواب بیدار میشم و بیشتر توی پتو فرو می رم.

نیم ساعت بعدش از تخت میام بیرون و به خودم میگم زندگی بعضی وقتا بی رحمه دیگه.

هارمونیکا تمرین میکنم و انگار یه فراموشی موقتی بغلم میکنه؛ نیم ساعت.

تمرینم که تموم میشه, فراموشی رو هم با خودش می بره و من یاد خدایی می افتم که گاهی انگار به عنش هم نیستم. گریه م می گیره.

تو اون وضع گهی یاد کلاس نجوم می افتم و ناخودآگاه اعداد غول پیکر هستی میاد توو ذهنم و می پرسم مگه ممکنه همه ی ابعاد فیزیکی دنیا انقدر دقیق و با ظرافت ساخته بشه و هیچ دلیلی واسه اتفاق هایی که برای بشر میوفته وجود نداشته باشه؟ 

به خودم میگم شاید دلیلی وجود داره و عمیقا دعا میکنم؛ دعاهای سر نمازم هم هیچوقت انقدر خالص نبوده تا حالا.

آماده میشم برم دانشگاه و بعدش هم کلاس زبان, که هر چی میگردم کتاب لغت رو پیدا نمیکنم. بعد یاد دلقک کلاس میوفتم که دفعه ی قبل با خنده بهم گفت تو چرا انقدر میری دستشویی.

تصمیم میگیرم این دفعه یه جوری جوابشو بدم که روش نشه بهم نگاه کنه.

توو راه یه پسره برام بوس میفرسته و من با انگشت وسط موهامو میدم توی روسریم و سریع تر راه میرم و بین جمعیت گم میشم.

توو راه یکی از آهنگای چارتار رو هزار بار پشت سر هم گوش میدم تا حالم ازش بهم بخوره.

به خودم میگم زندگی بده؛ ولی میشه جلوی افتضاح شدنش رو گرفت.


  • فاطمه ام