بازتاب ذهن من

رابطه ی واقعی

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۱۷ ب.ظ


امروز میخواستم برم آرایشگاه, بعد برم فردوسی برای خرید کفش و از اونجا برم انقلاب و عیدی بابک رو بخرم و وقتی از سر کار برگشت, بهش هدیه شو بدم و کلی روز هیجان انگیزی بسازم واسه جفتمون.

ولی ساعت چهار شد و من خودمو دیدم که ولو شده رو کاناپه ی خونه ی بابک و بی حوصله ست و هیچ کاری نکرده. بدتر اینکه داره زور می زنه خوابش ببره.

در حالی که بابک هم دو ساعته تو اتاقش خوابه و انگار که نیست. 

امروز ساعت یک به بابک پیام دادم و پرسیدم که کی بهش عیدی شو بدم؛ و اونم گفت که امروز مریض شده و سر کار نرفته و همینجوری افتاده تو خونه. منم سریع زنگ زدم بهش و کلی قربون صدقه ش رفتم و تصمیم گرفتم زودتر برم پیشش.

پس فقط تونستم کتاب جنگجوی عشق رو براش بخرم و دیگه برنامه ی آرایشگاه و خرید کفش مالید.

وقتی رفتم خونه دیدم بی رمق و ضعیف رو مبل دراز کشیده و وقتی کادوشو بهش دادم حتی حال نداشت بلافاصله بازش کنه. گرفت و گذاشتش کنار.

بعد هم هزار بار ازم پرسید خوبی؟ (این یعنی حال نداشت حرف بزنه ولی میخواست بهم توجه کنه.) منم وقتی دیدم این سوالش داره زیاد میشه, فرستادمش بخوابه و قشنگ سه ساعت خوابید.

امروز آخرین روز سال نود و شش بود که هم رو می دیدیم چون فردا داره میره شهرشون. و من فکر می کردم که امروز خارق العاده میشه. 

از خواب که بیدار شد دو تا دمنوش خورد و حالش یکم بهتر شده بود. گفتم بریم قدم بزنیم؟

گفت حال ندارم جون فاطمه.

بعد من دلم گرفت ازینکه چهار ساعت اومدم اونجا پیشش, و هیچ حس خوبی نگرفتم. چون اصلا پیشم نبود؛ یا خواب بود, یا تو خلسه.

یکمم عصبی شده بودم ازینکه آخرین روز سال باید این شکلی باشه. اینکه میخواست بره شمال و من یه هفته نبینمش و اینکه فردا چیکار کنم و ... .

تو همین حالتای دمغ بودم که بهش گفتم بریم رو تخت دراز بکشیم لااقل یکم بغلم کن. تو بغلش یکم صحبت کردیم و حرفای عادی زدیم و اون یکم قربون صدقه م رفت. بعد من یادم افتاد این اولین باریه که یکی از ما مریض شده و نیاز به مراقبت داره. و دیدم که ما الان داریم یه چیز جدیدی رو تو رابطه مون تجربه می کنیم. اینکه زندگی واقعی همیشه روی برنامه نیست. حس کردم که ادما همیشه نمی تونن به هم حس خوب بدن و اینکه گاهی تو فقط باید باشی که یه لیوان دمنوش دست بابک بدی. همینطور که یه روز هم اون برات این کار رو می کنه. و این یعنی رابطه تو دنیای واقعی. خیلی واقعی. 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۶/۱۲/۲۷
  • ۱۹۷ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی