بازتاب ذهن من

نوشته ی دل (٢)

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۰۳ ب.ظ


"نیاز دارم زندگی کنم؛ نه اینکه آن را خلق کنم. باید بگذارم هر طور که هست، باشد. باید بگذارم بدون هنرمندی من به سمتم بیاید. به هر چیز واقعی ای که برای خودم و خانواده ام اتفاق می افتد, نیاز دارم, نه به اتفاقات توی داستان. سعی نمی کنم با فکر کردن به آن کنترلش کنم. این قصه نیست؛ این زندگی من است."

-جنگجوی عشق, گلنن دویل ملتن-

.

دیدم دو نفر برام پیام گذاشتن و ذوق کردم و تصمیم گرفتم بنویسم. 

امروز روز عجیبی بود. انگار حس هایی که در طول یه عمر زندگی سراغ آدم میان, یکی یکی صف کشیدن و در عرض چند ساعت من رو احاطه کردن. و خیلی هم خوب نوبت رو رعایت می کردن که یکی انقدری طول نکشه که دیگه نوبت به بقیه نرسه!

ساعت شش و ربع صبح با کوله ی کوه تو مترو بودم که یادم افتاد گوشیم رو جا گذاشتم و دیگه نمی تونستم برگردم. با عمو قاسم -دوست خانوادگیمون- جلوی متروی مصلا ساعت هفت قرار گذاشته بودم و گوشی هم نداشتم. فقط امیدوار بودم برنامه ش تغییر نکنه و لازم نباشه بهم زنگ بزنه.

وقتی رسیدم ایستگاه مصلا, دیدم سه تا خروجی داره و یادم افتاد که الان وسط اتوبان هم هستم. به خودم گفتم تهش اینه که اگه پیداش نکردم, برمی گردم مترو و تجریش پیاده میشم و میرم درکه. تنها.

تابلوهای خروجی رو که نگاه کردم, همینجوری رندوم یکیشو انتخاب کردم و به یه حسی گفتم منو جای درست ببر. الان که بهش فکر میکنم, انگار توکل کردم.

یه ربع زود رسیده بودم و گشتم تو تبلتم که آیا شماره ی عمو رو سیو دارم یا نه... که دیدم بعله؛ خوشبختانه تو مخاطبهام بود. بعد هم از یه خانومی خواهش کردم گوشیش رو بده و تونستم بهش زنگ بزنم و بگم که کجا ام.

ساعت هفت و نیم رسیدیم درکه و عمو قاسم شروع کرد در مورد بابک حرف زدن و اینکه یکم با خانواده ت مهربون تر باش و ... من فهمیدم که بابام باهاش در مورد بابک حرف زده.

واقعیت اینه که الان به یه شناختی رسیدم که نیاز ندارم درمورد یه سری مسائل هی از همه مشورت بگیرم و با همه در موردش صحبت کنم. ولی عمو قاسم انقد خوب حرف میزنه و باحاله که آدم نمی تونه مقاومت کنه.

بهتر این بود که وقتی بهم گفت با خانواده ت بهتر باش, بگم باشه و سکوت کنم ولی بدترین گزینه رو انتخاب کردم و شروع کردم به صحبت.

وقتی دیدم اون داره حق رو به پدرم میده و من رو یه جورایی محکوم میکنه, من هم زبان به گلایه گشودم و در عرض چند ساعتی که کوه بودیم, مهم ترین مشکلاتم با خانواده رو بطور کامل و با ذکر جزییات نشخوار کردم و انقدر حالم بد شد که نزدیک بود گریه م بگیره.

خوشبختانه عمو قاسم آدم صمیمی اییه و من ازین نظر ناراحت نبودم که چرا این حرفا رو به این آدم گفتم؛ ولی مرورشون کاملا کار عبث و بی فایده ای بود و باعث شد لجنای کف حوض, هم بخوره و بیاد بالا.

اونم متاسفانه یکم فاز ادم های عقل کل رو داره که فکر می کنه خیلی راحت میشه درمورد زندگی آدم ها نظر داد. مثلا داشتیم در مورد شغل و هدف زندگی حرف می زدیم و اون گفت که تو اگه هدف داشته باشی تو زندگیت, دیگه وقت یه سری کارا رو نداری. و منظورش از یه سری کارا رابطه م با بابک بود. (حالم بد شد ازین حرفش.) من سعی کردم بگم که آدم نیاز های مختلفی تو زندگیش داره و آدمها با هم فرق دارن؛ ولی چون اون خیلی مهارت بیشتری توی صحبت کردن داشت, حرف من تو گلوم خفه شد.

ساعت ده برگشتیم. (برای من خیلی خیلی زود بود؛ چون هر دفعه که با دوستام یا بابک میرم کوه, حداقل تا چهار پنج بعد از ظهر می مونیم.) تو ماشین که بودیم, عمو قاسم نظرم رو درمورد رانندگی پرسید و من گفتم که علاقه ی خاصی ندارم و تاحالا هم پشت رول ننشستم. اونم اصرار که بریم یه خیابون خلوت رانندگی کن؛ بالاخره که باید یاد بگیری!

شاید اگه انقدر رمقم تو کوه کشیده نشده بود, قبول می کردم که رانندگی کنم ولی منم با همون شدت اصرار های اون, مقاومت کردم و اونم دیگه کوتاه اومد.

گفت الان کجا میری؟ 

_میرم خونه ی دوستم.

_کجاس؟

_انقلابه.

بعد پرسید که دوستت هم خونه ی شما میاد یا نه و منم گفتم که میاد.

من رو تا انقلاب رسوند و من گفتم که خیلی بهم خوش گذشت و ازش تشکر کردم. ولی بهم خوش نگذشته بود.

بعد من با مثانه ی پر, خودمو تا خونه ی بابک کشیدم و وقتی وارد شدم دیدم یه جفت دمپایی مردونه ی جدید جلوی دره و نگران شدم که نکنه یکی از دوستاش ازش کلید گرفته و اومده خونه. با احتیاط اومدم تو و دیدم هیچکس نیست.

یه نگاه به اطراف انداختم و دیدم دو تا پک کافی میکس تورابیکا روی صندلی آشپزخونه ست. 

سفارش دیروزم بود که از هایپر برام بخره. اونم به جای یه پک, دو تا خریده بود.

بعد کابینت و یخچال رو نگاه کردم که پر بود از خوراکی های جدید. از حلوا شکری و کره ی بادوم زمینی بگیر تا چیپس و اسنیکرز.

بابک گفته بود که کلی خوراکی خریده و وقتی اومدم میتونم دخل همه شونو بیارم. جالبه با اینکه بیست و یک سالمه, بازم وقتی خوراکی میبینم ذوق می کنم!...

کتری رو گذاشتم روی گاز که جوش بیاد و لباسام رو عوض کردم و رفتم دستشویی.

بعد واسه خودم چای درست کردم و نشستم روی راحتی و شروع کردم به کتاب خوندن. همون کتابی که بالا یه قسمتی ازش رو گذاشتم. 

در حین کتاب خوندن هی ذهنم درگیر مکالمات امروز بود که کم کم پلکام سنگین شد و خودمو منتقل کردم به تخت و فرو رفتم به یه خواب عمیق که دو ساعت و نیم طول کشید.

وقتی بیدار شدم ساعت دو بود. سرم سنگین بود و خواب عمو قاسم رو دیده بودم! همینطور که تو تخت دراز کشیده بودم و زل زده بودم به پرده ی نارنجی اتاق, صحنه های خوابم میومد جلوی چشمم و دوباره حرفای مزخرفی که امروز زده شد و ... با خودم گفتم که دیگه باهاش نمیرم کوه!... و از تخت کندم و رفتم دستشویی.

با تلفن خونه زنگ زدم به بابک و گفت که تازه رسیدن گرمسار و خیلی خوش میگذره و ... و بعد با یه لحن شیطونی گفت سورپرایزهاتو دیدی؟ سه تا بودن!

خندیدم گفتم اره؛ اولیش دمپایی رو فرشی بود, (یه دمپایی خوب بیشتر نبود تو خونه ش) دومیش هم کافی میکس ها،... سومیش چی بود؟

_سومیش اینه که ظرفا رو شستم که تو از کوه میای دیگه خسته واینستی پای سینک...

لبخند زدم و ازش تشکر کردم. وقتی تلفن رو قطع کردم, با خودم گفتم که ببین چه چیزای کوچیکی میتونه به آدم حس ارزشمند بودن بده! همین که یادشه برام یه صندل نو بخره, یا اینکه بجای یه بسته کافی میکس, دو تا بخره برام.

انگار دل من یه جوریه که چیزای ریز میتونن خوشحالش کنن و چقدر خوبه که اینجوریه.

برای ناهار سیب زمینی سرخ کرده خوردم و دراز کشیدم روی راحتی. یه پتو مسافرتی هم از تو کمد آوردم و کشیدم رو خودم. تنهایی شیرینی احاطه م کرده بود و من مجبور نبودم هیچ کاری بکنم؛ میتونستم ساعتها دراز بکشم و حس های مختلفی که سراغم میان رو مزه مزه کنم. میتونستم دوباره بخوابم و به نیستی فرو برم. هیچ اجباری نبود و هیچ حس وظیفه ای وجود نداشت.

پس چهل دقیقه همینطور بی حرکت روی راحتی دراز کشیدم و هیچ کاری نکردم. آرامش خوبی اومده بود سراغم. 

بلند که شدم, دوباره چای خوردم و کتاب خوندم و به جای شخصیت داستان فکر کردم. این قسمتی بود که خیلی با حسم تماس پیدا کرد: 

"ما نیاز داریم حقیقت را بشنویم: لازم نیست همیشه شاد باشید.زندگی سخته و آسیب زننده. نه به خاطر اشتباهاتتون، بلکه این آسیب ها برای همه ست. از رنج ها فرار نکنید؛ اونا به دردتون می خورن. باهاشون سر کنید؛ بذارید بیان و برن. بذارید شما رو با سوختی ترک کنن که برای انجام کار هاتون تو این دنیا بسوزونیدش."


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۶/۱۲/۱۱
  • ۱۹۸ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی