بازتاب ذهن من

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

امروز توو کلاس زبان درمورد نوع برخورد درست یه مادر با بچه ش داشتیم صحبت میکردیم و من گفتم بچه م وقتی بزرگ شد, سعی میکنم

 باهاش همراه بشم؛ حتی اگه کاری که میخواد بکنه خیلی هم قانونی و مطابق عرف نباشه. مثلا اگه بخواد مشروب بخوره, اول مضراتشو بهش میگم و بعد خودم شات اولو براش میریزم. حداقل پیش غریبه اولین بار امتحان نمیکنه و خودم بهش میگم چطور و چه اندازه بخور. 

بعد یکی از بچه ها گفت که نه اصلا نباید اینکارو کرد؛ اگه تو اولین لیوانو بدی دستش, معتاد میشه و دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه.

من گفتم الان دیگه آدمها هر کاری که دلشون بخواد رو بالاخره انجام میدن؛ چه پدر مادر اجازه بدن چه نه.

اونم گفت نه؛ انقد باید کنترلش کنی که نتونه همچین کاری انجام بده...

بعد من هر چقدر سعی کردم بهش بفهمونم که محدود کردن دیگه خیلی وقته که جواب نمیده, اون توو کتش نرفت که نرفت. بعد حس کردم که مامانم جوون شده و من سر کلاس زبان دارم باهاش بحث میکنم. راستش یکم هم عصبی شده بودم. 

ولی دیگه بهش نگفتم آخه بدبخت, من آینده ی بچه تو ام...


  • فاطمه ام