بازتاب ذهن من

سومین کوهنوردی

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ق.ظ


ساعت یه ربع به سه ست و ما یازده نفریم از یازده دنیای مفاوت. پسرا دارن آتیش رو ردیف میکنن که املت بزنیم و سوسیس و سیبزمینی کباب کنیم. همین الان بهنام آهنگ انار انارو پلی کرد و یهو متین گل از گلش شکفت و همه خندیدیم. 

آنا لوبیاهایی که روی آتیش گرم شده بود رو میریزه توی کاسه های کوچیک و ما الان داریم توو سرمای استخوان سوز لوبیای داغ میخوریم.

من انقد خوردم رسما دارم می ترکم. ولی خب قطعا از خیر سوسیس نمیتونم بگذرم.

....

الان خونه ام و وقتی داشتم این متنو مینوشتم, تازه از یه خواب دلچسب زیر تابش داغ خورشید بیدار شده بودم.

فکر کن کلی توی برفی که تا زانو بالا اومده, راه بری و انگشتات سر بشن و توو کفش آشغالت برف بره, بعد که رسیدی سریع یه جا روی سکو باز کنی و شال گردنتو پهن کنی زیرت و کاپشت فرزاد رو بزاری زیر سرت و فرو بری توو اغما. و خورشید هم بی منت بتابه توو اون سرما. حتی میتونم بگم از خوابهای دانشگاه, توو نمازخونه ی معماری هم دلچسب تر بود.

البته خواب کامل نبود؛ یه چیزی توو مایه های خلسه...که همه ش صدای بچه ها رو میشنیدم ولی اصلا آزار دهنده نبود. گاهی هم توو فراموشی فرو میرفتم.

بعد که بیدار شدم رفرش رفرش بودم.

هر کی به یه کاری مشغول بود: فرزانه آدم برفی درست میکرد و بقیه به نوبت پای غذا وایمیستادن. 

من و فرزاد توی ماهیتابه تخم مرغ شکستیم و من مثل بچه ها تخم مرغو توو دستم خرد میکردم و دستامو به گند کشیدم؛ ولی فرزاد با یه ظرافتی تخم مرغا رو میشکست که آدم لذت میبرد.

خلاصه اینکه یه ناهار مشتی درحد انفجار خوردیم و من واقعا نمیتونستم تکون بخورم. لامصب انقد آپشنا زیاد بود که از هر کدوم هم یکم میخوردی میشد یه دیس غذا.

حضور متین و آنا و فرزانه که اولین بارشون بود میومدن, یکم معذبم کرد. ولی با این حال بازم خیلی خوب بود.

توو راه برگشت, توو اون سکوت بی نظیر یاد مشکلاتم توو زندگی افتادم و خلا هایی که از نبود بعضی آدم ها حس میکنم و تدریجا به این حس رسیدم که مدیر این زندگی منم, حتی اگه تنهای تنها باشم. حتی وقتایی که دیگه دارم نابود میشم, میتونم به این لذت بهشتی که داشتم تووش قدم میزدم فکر کنم و به خودم وعده ی کوه بدم. میتونم تلاش کنم تنهایی از پس زندگی بربیام؛ مثل آنت که یگانه بود. تازه دیروز داشتم مفهوم تنهایی رو درک میکردم. من وقتی مشغول اون کتاب بودم, بازم یه سریا رو داشتم. ولی الان...

و اینکه چقدر طبیعت الهام بخشه.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۵/۱۲/۰۷
  • ۱۶۱ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۱)

"مدیر این زندگی منم"
واقعیتی که خیلی اوقات فراموشملن می شود
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی