بازتاب ذهن من

بهنام

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ق.ظ


وقتی داشتم جوابای بهنام درمورد جبر زندگی _که مدتها فکرم رو مشغول کرده بود_ رو میشنیدم, یه لحظه حس کردم چقدر این آدم منو میفهمه. چقدر خوب میدونه آرزوی داشتن یعنی چی. چقد خوب میفهمه حسرت نداشته ها یعنی چی. چقد دیدگاهش رئالیستیکه. 

بعد یه لحظه یاد آخرین فردی که این حس رو بهم داد افتادم به خودم گفتم آدمها زود موضع عوض میکنن.

و از اتفاقی که امشب افتاد تعجب نکردم؛فقط یکم جالب بود برام که چقدر زود حدسم درست از آب در اومد.

بعد از اون روزی که با فایزه رفتن بیرون و احتمالا درمورد اختلافات من و فایزه هم صحبت کردن, به طرز مضحکی از صحبت باهام طفره میرفت. انقد ضایع که من فکر میکنم نکنه به فایزه قول داده دیگه باهام حرف نزنه؟؟

اونم بهنامی که تا همین یه هفته پیش میومد میگفت حرف بزن؛ فعلا فقط تویی که میتونم به حرفاش هی گوش بدم و هی خسته نشم. (البته فازی نداشت؛ رفاقتی میگف)

بهتر بود این رفتار بچگانه رو نشون نمیداد و لااقل مثل یه آدم بالغ میومد حرفشو میزد و بعد به اتفاق همدیگه رو بلاک میکردیم. 

یا مثلا با وجود قراری که درمورد کوه رفتن گذاشته بودیم, خیلی راحت گفت نمیتونم بیام ببخشید. درحالی که ما با هم حرف زده بودیم, برنامه چیده بودیم.

خب آدمها اینجورین دیگه.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۵/۱۲/۲۶
  • ۱۷۹ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی