بازتاب ذهن من

روزنوشت خصوصی

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۳۴ ق.ظ

امروز عادت میکنیم رو تموم کردم و بعضی حس ها برام زنده شد؛ شایدم تازه به دنیا اومد.

الان نمیتونم توضیحشون بدم؛ چون هم خیلی خوابم میاد, هم توضیح دادنی نیستن. فقط میدونم یه حس هایی ان مرتبط به علاقه و نیاز به یه آدم.

داشتم نیم ساعت پیش به فرزاد فکر میکردم و بعدش به اردلان_یا شایدم به اردلان و بعدش فرزاد_ که یه لحظه به گوشه ی سمت چپ سقف زل زده شدم و فکر کردم: ممکنه منم آدم خودمو پیدا کنم همین روزا؟

 الان یادم اومد قبلش داشتم به چی فکر میکردم: اینکه تو با هر کسی که بخوای دوست بشی, موقع جدا شدن دهنت از هزار وجه پاره میشه. 

و میشه.

بعد یه لحظه به خودم گفتم ممکنه من آدم "خودمو" پیدا کنم همین روزا؟ مثلا اونی که قراره بعد از ده تا دوستی مقطعی دهن سرویس کن برسه, الان برسه. (خیلی ایده آل گرایانه ست؟)

بعد یاد خدا افتادم که چشمام اشک شد. مدتیه باهاش در ارتباط نیستم. اول فکر کردم همینو ازش بخوام و بعد دیدم خیلی جالب نیست وقتی کلا با کسی نیستی, بعد که کارت میوفته, آویزون طرف بشی. مخصوصا خدایی که با توصیفات مذهب برام قابل پذیرش نیست.

...

خوابم میاد, میخوابم.



  • فاطمه ام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی