بازتاب ذهن من

روزنوشت مریضی

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ق.ظ

دیشب کابوس اینو دیدم که سفر عید تکرار شده و به زور دارن منو میبرن مسافرت: ازین شهر به اون شهر.

صبح که بیدار شدم مامانم روی مبل نشسته بود و با روی خوش, حالمو پرسید: خوب خوابیدی؟ بهتر شدی؟گلوت درد نمیکنه؟

گفتم نه و رفتم دستشویی.

اومدم بهش بگم من تاحالا کابوس چیزیو ندیده بودم. ولی تو باعث شدی توو این حال مریضی, اون سفر آشغال دوباره برام تکرار بشه. 

بعد احتمال دادم که باید درموردش صحبت کنم و متقاعدش کنم که رفتارش مثل یه جلاد بوده و اعصابم خراب تر بشه و بزنم زیر گریه و ...

از خیرش گذشتم.

انگار تحمل حس بد اون کابوس, خیلی بهتر از ریسک کردن سر اعصاب بهم ریختمه. نمیخوام اوضاع ازینی که هست فاکداپ تر بشه.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۱/۱۷
  • ۱۲۱ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۱)

سلام
خب همه همین طور هستند ، مثلأ همین عید و خونه تکونیای مسخره ش اصلأ امسال حس همچین کارایی و نداشتم و اونطور که باید برای مادرم کار نکردم شایدم یه رکود روحی بود نمیدونم ولی هر چی بود بیراهم نبود باید چیتان وپ پیتان میکردم فقط برای اقوام درجه یک مادرم و دیدارهای سالی یه بار مسخره
همه از هم ناراحت میشن حرفی نمی زنند دوره ی درد و دل گذشت این یه قانون تلخ شده کسی حوصله کسی رو نداره و با پرخاش اعلام به من چه می کنند ، دور خودت حصار بکش و مرکز زندگیت خودت باش برای دیگران و دل دیگران زندگی نکن هر کسی که ناراحتت می کنه ویجینش کن به ساده گی
پاسخ:
سلام, دقیقا همینطوره. انگاری همونطور که جهان داره منبسط میشه, آدمها هم از همدیگه دور و دورتر میشن.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی