بازتاب ذهن من

روزنوشت مختص بابالنگ دراز

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۳۲ ق.ظ

(چون طولانی و با جزئیات شد, همچین اسمی روش گذاشتم.)

الان ساعت ده دقیقه به یک شبه و من از بعد از ظهر هی میخواستم بنویسم که نمی شد.

امروز فقط کلاس بعد از ظهر رو رفتم و برگشتنه هم بجای مدیریت, از ونک اومدم خونه که راهم نیم ساعت بیشتر شد.

ولی می ارزید. چون اگه از مدیریت میرفتم, باید نیم ساعت به چس ناله هایی که دوست پسر زهرا بهش گفته بود_که به تشویق من باهاش تموم کرد_ گوش می کردم و بعد بهش مشاوره میدادم که این حرفت خوب بود و اون یکی رو بهتر بود نمیگفتی و ...حوصله شو نداشتم.

البته اینم بگم که من به شخصه آدم خانه خراب کنی نیستم. من فقط به زهرا کمک کردم تصمیمی که خودش گرفته بود رو راحت تر انجام بده. در واقع مرز های کدر رابطه ش رو _به درخواست خودش_براش واضح کردم و گفتم اگه واقعا آینده ای با این پسره نمی بینی و بودنش حالتو خوب نمیکنه, این دندون لقو بکن بنداز دور.

خلاصه به بهانه ی اینکه میخوام برم انقلاب, از ونک رفتم و توو تاکسی با محدثه یکم صحبت کردیم. وای که من چقدر این آدم رو دوست دارم. انقدر که مهربون و ریزبینه. مثلا امروز بعد از کلاس خواستم بهش بگم بریم بیرون که دیدم گوشیش زنگ خورد و مثل اینکه با یکی از دوستاش قرار گذاشته بود. نمیدونی چقدر حالم گرفته شد. 

خیلی دوستش دارم. 

و وقتی توی تاکسی بودیم, با وجود تلاش من برای نشون ندادن ضدحالی که خورده بودم, اون سریع فهمید و گفت احساس میکنمlow شدی...

گفتم اره. نمیدونم یهو چه م شد.

بعد در عرض ده دقیقه انقدر انگیزه م تحلیل رفت که نزدیک بود گریه م بگیره. کاملا بی دلیل.

از ونک رفتم انقلاب و از اون خانه شکلاتش یه باکس بیست تایی کاپوچینو خریدم, با یه اسنیکرز و دو تا شکلات دیگه که اسماشونو نمیدونم. و به طرز عجیبی حس خوبی اومد سراغم. انگار خریدن شکلات به تنهایی تونست بهم انرژی بده. 

بعد رفتم نیکو صفت و آش شله قلمکار خوردم. با دوغ. 


امروز من یه کاپشن قهوه ای, رنگ عن بچه پوشیده بودم که البته دیگه ازش خیلی خجالت نمیکشم. 

و عینک آفتابیم هم انقد زشته که یه بار فایزه به شوخی گفت عینکت خیلی خفته, بعد بهنام پشت بندش دراومد که: دهه نود همه ازینا می زدن؛ به هر حال اینم یه زمانی مد بوده دیگه...و همه_ از جمله خودم_ خندیدیم.

بعد داشتم توو انقلاب راه می رفتم و بین نگاه هایی که وجود داشت, یه لحظه به خودم فکر کردم و اینکه قضاوت مردم چقدر برام مهمه. یه لحظه احساس گرفتار بودن بهم دست داد. نمیدونم چجوری توصیفش کنم.

(الان خبر بدی شنیدم و اونم اینکه بابای مصطفی فوت شد. انگار سطل آب یخ رو ریخته باشن روی سرم. مصطفی همون نابغه ی دانشگاه بهشتیه که یکم شبیه دیوونه هاس و بینهایت دوست داشتنیه.

خیلی ناراحت شدم. که بعدش کلی با آناندا[اسمشو عوض کرده: از آماندا_به معنی در امان_ به آناندا_به معنی آگاهی_] صحبت کردم و وقتی بهم گفت که چقدر دلش برام تنگ شده و برم شریف همدیگه رو ببینیم و اینا, یکم حالم بهتر شد.)

بعد که برگشتم خونه از توی راه پله صدای فایزه رو شنیدم که داشت با مامانم پشت سر من حرف میزد و ازینکه من خودمو آویزون دوستاش میکنم و مایه خجالتشم توضیح میداد. منم زنگ رو نزدم و توو راهرو ایستادم و گذاشتم هر چی میخواد اراجیف ببافه. بعد که دیگه حوصله م سر رفت, بجای کلید انداختن, زنگ زدم که شک نکنه حرفاشو شنیدم. و بعد با روی گشاده سلام علیک کردم و رفتم توی اتاقم. انگار نه انگار.

بعد دیدم بهنام توی تلگرام پیام داده که :چون فایزه ناراحت میشه, نمیتونه باهام بیاد کوه و احتمالا دیگه نه فایزه, نه هیچ کدوم از دوستای مشترکمونو میتونه ببینه.

منم گفتم من نمیدونم فایزه چی گفته, ولی من به تصمیمت احترام میذارم. به هر حال اون دوستته و طبیعیه نخوای ناراحتش کنم.

در واقع سعی کردم داستان رو به عنم بگیرم. و تا حدی هم موفق شدم.

نیم ساعت بعدش هم فایزه اومد توو اتاقم و گفت که من ازت ناراحتم و تو داری خودتو به دوستای من میچسبونی و آبروی منو میبری و ... منم گفتم من آبروی تو رو نبردم و رابطه م با افراد به تو مربوط نیست.

و با خونسردی, جوری زدم تو دهنش که پاشد رفت بیرون.

من نمیدونم این چه کرمیه افتاده به جون این دختر. 

بعد فیلم مارمولک رو دیدم و سعی کردم به این بادهای موضعی توجه نکنم.

واای که چقدر فیلم باحال و پرمسما ای بود! واقعا لذت بردم. خیلی عمیق بود و با طنز خوبی تونسته بود باگهای مذهب رو مطرح کنه. خیلی حال کردم.

تازه امروز حدود بیست صفحه از کتاب "گفتگو در تهران" رو هم خوندم. کتاب جدید مهدی موسویه که فعلا نمیتونم درموردش نظر بدم. ولی از قلمش خوشم میاد؛ خیلی روونه.

امروز آماندا _ببخشید آناندا_ ماجرای اسمشو مطرح کرد و وقتی من از معنی اسم قبلیش یعنی آماندا _که به معنی در امان _ هست تعریف کردم, گفت ولی آناندا بیشتر بهم میاد.

منم گفتم اره همینطوره.

_ واقعا اینطوری فکر میکنی؟

منم الکی, و صرفا واسه اینکه خوشحال شه گفتم اره, چون تو آدم دوستدار دانشی هستی, این اسم خیلی بهت میاد. (آناندا یعنی آگاهی)

اونم خیلی ذوق کرد ظاهرا و گفت که معلومه تو منو خوب شناختی!

...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۱/۱۸
  • ۱۳۳ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی