بازتاب ذهن من

او (2)

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ق.ظ

توو موزه که بودیم, ازش پرسیدم چه روزایی توو دانشگاه کلاس داره, گفت یکشنبه ها. گفتم چه ساعتی؟

_ده و نیم تا دوازده.

گفتم دوست دارم یه روز بیام سر کلاست. گفت اگه بیای نظرت درموردم عوض میشه.

منم گفتم خب منم واسه این میخوام بیام که توو موقعیت های مختلف ببینم برخوردت چجوریه.

اونم گفت من سر کلاسام خیلی جدی ام و گاها پاچه میگیرم و ...

و نگفت بیا.

یکم بعدتر گفتم حالا اگه یه بار بیام چطور میشه و اینا... و اون گفت خب اونموقه بچه ها نمیگن این کیه جلسه ی آخر اومده... و من دیگه هیچی نگفتم.

بعد که داشتیم خداحافظی میکردیم, گفت کی میبینمت؟

_سه شنبه. (تصمیم دارم یکشنبه ها برنامه ی دو رو نرم.)

حالت فکر کردن و تعجب و اینا گرفت و گفت سه شنبه؟؟ گفتم اره دیگه.

گفت پس یکشنبه چی؟

_یکم به درسام برسم...

_حالا نمیشه...

_فقط سر کلاست میتونم بیام.

_سر کلاس؟...ىعنی دیگه راه نداره.؟...

خندیدم گفتم نه فقط سر کلاست میام یکشنبه.

_گفت باشه, ولی من مجبور میشم جلوی تو پاچه ی بچه هارو بگیرم... فقط باید ناهار هم بمونی.

گفتم من یک و نیم الزهرا کلاس دارم و باید بعدش سریع برم. بعد گفت خب من از سلف اساتید برات غذا میگیرم و یکم هم کلاسو زود تعطیل میکنم که به کلاست برسی...



  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۲/۲۹
  • ۱۲۳ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی