بازتاب ذهن من

او(3)

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۰۶ ب.ظ

امروز من رفتم دانشگاه که بهش سر بزنم و سر کلاسش بشینم.

کلاسش ساعت یک ربع به یازده شروع میشد و من قرار بود ساعت ده برم پیشش که بهم آزمایشگاه رو نشون بده و زودتر از خودش هم منو بفرسته سر کلاس که فردا دانشجو هاش براش دست نگیرن...

اتاقش انتهای آزمایشگاه سازه, که واقعا جای خوفی هست, قرار داشت. وقتی وارد شدم تا وسط های آزمایشگاه اومد استقبالم و مثل همیشه چهره ش جدی بود. و هیچ ذوقی تووش نبود و برعکس من لبخند مهربونم رو با خودم آورده بودم و همچنین داشتم از خوشی پاره میشدم. 

باهام دست داد و راهنماییم کرد به دفتر کارش. لپتاپش روی میز بود و داشت گسل های تهرانو با یه نرم افزاری مدل میکرد (یا همچین چیزی!) بهم گفت بیام نگاه کنم و برام توضیح داد که سه تا گسل توی تهران وجود داره و بعد توی نقشه خونه ی ما رو پیدا کرد و گفت که حدودا هشت کیلومتر با نزدیکترین گسل فاصله داریم؛ خیالت راحت!

بعد من یکم درمورد پیشبینی زمان وقوع زلزله ازش سوال پرسیدم و جوری وانمود کردم که انگار این مساله خیلی برام مهمه. اون هم مثل یه متخصص زلزله, درمورد پریودیک بودن وقوع زلزله حرف زد و اینکه با این حال, خیلی وقت ها زلزله از دوره تناوبش تبعیت نمیکنه و بی نظمی داره.

بعد ازم پرسید چی میخورم و من از بین چای سبز و چای ترش و نسکافه, گزینه ی آخر رو انتخاب کردم. اونم سریع رفت بیرون و برام نسکافه درست کرد که خیلی رقیق بود. قشنگ نیم لیتر آب ریخته بود واسه یه بسته نسکافه. یه چیز توو مایه های آب و گل رقیق شده! (میدونم که این حرفا نباید عوض تشکر ام باشه!) 

نسکافه رو توو اون هوای گرم فرو دادم و در این بین یه سری حرف معمولی درمورد تفاوت گویش شمالی با زبان خودمون زدیم. مثل اینکه شمالی ها به گوجه سبز میگن آلوچه! علت این حرف ها هم این بود که من با خودم یه ظرف گنده گوجه سبز نمک زده با نعنا برده بودم و دیدم که چقدر پسرم خوشحال شد از دیدن ظرف گوجه سبزها! 

بالای کمدش یه بسته ی بزرگ مشکی بود و من ازش پرسیدم این تنبکه؟ خندید و گفت نگو که میخوای درش بیاری؟! الان یکی ازین جا رد شه میگه نگا کن, دختر و تنبک و فقط یه شراب کمه این وسط...

خندیدم و دیگه نگفتم که چقدر دوست داشتم یکم تنبک میزد. 

بعد بهم گفت که بیام آزمایشگاه رو نشونم بده و وارد یه سالن بزرگ خوف انگیز, پر از وسایل بررسی استحکام و کیفیت طرح های عمرانی شدیم. جای جالبی بود. اونم شروع کرد به توضیح دادن هر کدوم از وسایل و اینکه چجوری کار میکنه و به چه دردی میخوره.

بعد هم سوراخ سنبه های آزمایشگاه رو بهم نشون داد و گفت که اون پشت یه کبوتر داریم که با پاش روو پایی میزنه... من خندیدم و گفتم من ورژن لاکپشت آوازخونش رو شنیده بودم قبلا!! 

بعد یه تخته ی بزرگ چوبی رو بهم نشون داد که خودش ساخته بود و روش پر بود از انواع و اقسام آچار با سایز ها و شکل های مختلف. منم شروع کردم به دست زدن بهشون و انگار یه کرمی به جونم افتاده بود که سنگین ترینش رو پیدا کنم... بابک یه نگاه به من کرد که خیلی پیگیر, یکی یکی داشتم براندازشون میکردم و خنده ش گرفت. شده بودم مثل بچه ای که یه سری اسباب بازی جدید ریخته باشن جلوش. گفت آچار سنگین دوست داری؟؟

خندیدم و گفتم چقدر اینا بزرگن!

گفت فعلا ولش کن؛ الان باید زودتر بری سر کلاس.

بعد از در پشتی آزمایشگاه منو راهی کرد و آدرس کلاس رو بهم گفت.

رفتم سر کلاس و دیدم حدود سی تا پسر و هفت هشت تا دختر هستن. منم یه گوشه ای نشستم و شروع کردم به نوشتن.

حدود پنج دقیقه گذشت و بابک وارد کلاس شد که خیلی جدی بود. ولی بعد که شروع کرد به صحبت من فهمیدم با اینکه جدیه, بی اعصاب و سگ اخلاق نیست.

درس رو شروع کرد و در حین درس به چند تا از بچه ها هم یه تیکه و متلکی انداخت که یا حرف میزدن, یا خواب بودن.

بعد از کلاس هم کلی پشت سر دانشجوهاش غیبت کرد و گفت که من نمیدونم این آدم های خسته ی لاجون چطوری میخوان فردا مملکتو بچرخونن و ازین حرفا.

کلاسش حدودا یک ساعت و ربع طول کشید و بجز همون لحظه ی اول که وارد کلاس شد و جایی که من نشسته بودم رو پیدا کرد, دیگه بهم نگاه نکرد...یا من متوجه نگاهش نشدم.

بعد از کلاس هم من سریع رفتم بیرون و حدود پنج دقیقه بعدش دوباره همو پیدا کردیم و بابک گفت که میره از سلف اساتید ناهار بگیره. ازم پرسید که دوست دارم ناهار رو توو اتاقش بخوریم یا توو محوطه و من گفتم که بریم بیرون.

دو سه دقیقه بعد بهم زنگ زد و پرسید که کباب برگ میخورم, یا آلو اسفناج یا ماهی پلو و من گزینه ی اولو انتخاب کردم با نوشابه ی مشکی.

بعد با هم رفتیم "لاو گاردن" و به سختی یه میز خالی پیدا کردیم.

توو راه بابک چند تا از دوستاشو دید و دوستاش هم بابک رو با من دیدن و سلام احوال پرسی کردن و من برام جالب بود که انگار مساله انقدر براش جدیه که مشاهده شدنش با من, با دو پرس غذا توی دانشگاه, براش مساله ای نداره و حتی ممکنه مایه ی مباهات هم باشه! کی بدش میاد با یه دختر زیبا مثل من دیده بشه! 

ناهار رو تقریبا در سکوت خوردیم و من یکم معذب بودم. شاید چون خیلی حرفی برای زدن وجود نداشت و شاید این حس اومد سراغم که ما don't have a lot in common...

بعد از ناهار من عجله داشتم و باید می رفتم الزهرا. گفت که تا سر شونزده آذر باهام میاد و موقع خداحافظی هم بهم گفت که برای برنامه ی دو, باهاش هماهنگ کنم که بیاد دنبالم. 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۶/۰۲/۳۱
  • ۱۵۳ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۱)

واو
حسودیم شد :)
پاسخ:
به کی دقیقا؟ :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی