هفت بهمن (سفر شمال1)
شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۵۷ ب.ظ
ساعت یازده صبح روز جمعه.
تو قطار نشستیم و شیما یه دقیقه سکوت داده. باید اعتراف کنم از ساعت نه که راه افتادیم یه بند داریم حرف می زنیم و از هر دری میگیم و احتمالا این زن و شوهری که تو کوپه ی ما ان و از اول مسیر یه کلمه هم با هم حرف نزدن, الان عاصی شدن از دست مون.
راستش هیچوقت فکر نمی کردم که یه زمانی با سه نفر برم مسافرت که هر کدومو دو بار بیشتر ندیدم. و انقدری با هم گرم بگیریم که راحت از خانواده هامون بگیم و اینکه من به خانواده م گفتم که با دانشگاه دارم میرم و شیما هم از بحثش با مامانش تعریف کنه و کسی خجالت نکشه ازین محدودیت هایی که داریم.
دارم از خواب میمیرم.
- ۹۶/۱۱/۰۷
- ۱۵۳ نمایش