هفت بهمن (سفر شمال2)
ساعت ده شب جمعه.
من تو کیسه خوابم خوابیدم و بچه ها لحاف تشک هاشونو پهن کردن. انگار نه انگار ساعت دهه. همه خیلی خسته ایم و حس کوفتگی سفر نشسته به تنمون.
(الان یکی به اسم "وفا" به مهسا پیام داده و مهسا می پرسه وفا زنه یا مرد.
مریم: معلومه دیگه مرده؛ مثل وفا الله!! :))
من که از همون لحظه ی اول که رسیدیم, علاوه بر خستگی یه حس گرسنگی زیادی هم دارم و به نظرم یه جورایی سیری ناپذیر میاد. شاید هم به خاطر رطوبت و سرمای هوائه که اینجوری شدم.
امروز ساعت دو و نیم که به شیرگاه نزدیک شدیم, بچه ها من رو از خواب بیدار کردن و سریع وسایل رو برداشتیم. از کوپه رفتیم بیرون و ایستادیم جلوی پنجره ی باز واگن که از بین کوه های پر درخت رد می شد و باد سرد میزد تو صورتمون و ما ذوق می کردیم از جنگلی که روی کوه ها رشد کرده بود و پر شده بود از مه!
ده دقیقه بعد رسیدیم به شیرگاه و سریع از قطار پیاده شدیم. موقع پیاده شدن, نگاه مردم توجهم رو جلب کرد که به چهار تا دختر کوله به دوش, خیره و گاها با تعجب نگاه می کردن.
از ایستگاه قطار تا محل اقامت ما حدود چهل و پنج دقیقه پیاده روی بود. (مسافتش رو نمی دونم.) و اگه با ماشین می رفتیم, احتمالا یک ربعه می رسیدیم.
بچه ها گفتن پیاده بریم و من با اینکه کاملا مخالف بودم,( به خاطر سنگینی وسایلم و کفش کوهی که تو کیسه گذاشته بودم و ساک خوراکی هام که توی دستم بود) دیگه چیزی نگفتم و راه افتادیم سمت روستا.
تو راه به خودم گفتم که عزیزم همه ی اونایی که هیچهایک میکنن, کلی بار سنگین دارن و این شرایط رو بصورت پیش فرض پذیرفتن؛ شاید باید از این جا شروع کنی!
وسط راه, روی یه سکو نشستیم و ده دقیقه ای استراحت کردیم. مهسا رفت و از درخت نارنج کنار پیاده رو سه تا نارنج چید و چند تا عکس گرفتیم.
راه افتادیم و یک ربع بعد رسیدیم روستای چالی.
مهسا زنگ زد به مسئول اقامتگاه و آدرس دقیق رو ازشون پرسید.
محل اقامتگاه تو یه کوچه ای بود که می پیچید اون پشت مشتا و ما که فهمیدیم اقامتگاه اون سمته, یکم استرس گرفتیم که چرا اون سمتش معلوم نیست و دید نداره.
بچه ها آدرس دقیق اقامتگاه رو به خانواده هاشون اس ام اس کردن و یکم استرسمون خوابید.
خلاصه به محدوده ی اقامتگاه نزدیک شدیم و دیدیم یه خونه باغ بزرگ هست که روی زمین شیب دار ساخته شده. رفتیم سمت در و یه صدای زنونه ای از اون بالا گفت بفرمایید!
صاحب صدا معلوم نبود و هر چی می دیدیم حصار بود که به گیاه های سبز تنیده شده بود. وارد محدوده ی اقامتگاه شدیم و راه شیب دار رو رفتیم بالا تا اینکه یه خانومی با پالتوی صورتی اومد جلو و بهمون خوش آمد گفت و گفت که دنبالش بریم. بدون اینکه درمورد پول یا قوانین اقامتگاه صحبت کنه, مستقیم ما رو راهنمایی کرد سمت اتاقمون و ما با یه اتاق نسبتا بزرگ و بسیار تمیز مواجه شدیم که پنجره های چوبی داشت و یه بخاری گازی هم گوشه ش بود.
دستشویی و حمام بیرون اتاق, به فاصله ی دو متر از اتاقمون بود و خانوم میزبان گفت که اگه بخوایم آشپزی کنیم, میتونیم از آشپزخونه ی اون یکی سوییت استفاده کنیم.
درحین اینکه خانومه داشت اتاق رو بهمون نشون میداد, مهسا ازش پرسید که اینجا افراد دیگه ای هم هستن یا نه؟ و اون با یه لبخندی گفت ترسیدین؟
مهسا که سعی کرد عادی باشه گفت نه, همینجوری خواستم بدونم... و خانومه بلافاصله توضیح داد که اینجا با همسر و دختر کوچیکش زندگی می کنن و مادر پدرش هم گاهی میان پیششون. گفت خیالتون از نظر امنیت اینجا راحت باشه.
خانومه رفت و ما بار و بنه مون رو گذاشتیم زمین و خستگیمون رو ول کردیم رو زمین.
مهسا و شیما رفتن تو آشپزخونه که آب جوش بیارن و مریم از من که جلوی پنجره ی چوبی ایستاده بودم عکس گرفت.
در حین اینکه داشتیم وسایل رو باز می کردیم, مریم خیلی یواش گفت: تو چند وقته با بابک دوستی؟
میخواست درمورد دوست پسرش که دو ماهه با هم هستن صحبت کنه و اینجوری سر صحبت رو باز کرد.
یه نیم ساعتی صحبت کردیم و دیدیم بچه ها نیومدن. استرس گرفتم. گفتم مریم زنگ بزن به مهسا ببینیم کجان!
گوشیش تو خونه بود. و من یه لحظه از ذهنم گذشت که اون خانومه با لبخند شروع کرد که همین دم اومدن سرمونو بکنه زیر آب.
- ۹۶/۱۱/۰۷
- ۱۵۰ نمایش