بازتاب ذهن من

ده بهمن (سفرشمال3)

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۳۱ ب.ظ

شنبه هفت بهمن.

الان صبح یکشنبه, ساعت هشت و نیم صبحه و ما منتظر صبحانه ایم. صبحانه ی امروز رو سفارش دادیم که صاحبخونه برامون آماده کنه. شد نفری ده تومن.

***

الان ساعت نه و نیم صبحه و ما صبحانه مونو خوردیم. یکی از جمعمون کم شده و یکم ساکت شده اتاق.

اون یه نفر, دیروز یهو سر زده اومد و همه رو غافلگیر کرد. دیشب تو اتاق ما موند و کلی ما رو خندوند و کلی هم من رو به فکر فرو برد.

***

پشت وانت استرس شدیدی گرفته بودیم که بارون و تکون های محکم وانت تشدیدش می کرد. گفتم بچه ها اینجا هیچ کس، واقعا هیچکس نیست. این یعنی اگه اون ها دو نفر هم باشن کارمون ساخته ست... مهسا که هیجان وانت سواری گرفته بودتش, خندید و گفت که هیچی نمی شه؛ من معتقدم تو سفر همیشه اتفاق های خوب میوفته برام.

منم گفتم که ولی اتفاق بد, فقط یه بار میوفته. همون یه باری که میتونه کل سفر رو زهر مار کنه به آدم. 

مریم گفت ولی فاطمه, تو که نمی تونی از ترس تصادف کردن, پا تو از خونه بیرون نذاری!

 تو دلم خنده م گرفت و یادم افتاد که خودم همیشه این حرف رو به مامانم می زنم. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم که به هر حال هر کاری یه درصد خطری داره. این جمله ای که تو میگی درصد خطرش خیلی پایینه و اصلا به موقعیت الان ما نمی خوره...

ماشین همینجوری داشت تکون می خورد و من محکم از کناره های وانت گرفته بودم که نیوفتم زمین. بارون تو حرکت ماشین انگار تند تر میزد به صورتمون.

مهسا گفت بیاید زنگ بزنیم به خانوم صاحبخونه و لااقل بهش بگیم که ما داریم کجا میریم.

خانومه که واقعا هم ادم مهربونی به نظر می رسید, گفت که از پلاک ماشین عکس بگیریم و براش بفرستیم.

یکم استرسمون کمتر شد.

جاده یه سیر صعودی داشت و همینجور می پیچید توی جنگل. درختای خزه پوش دور تا دور مسیر ایستاده بودن و هر چی می رفتیم جلو تر مه غلیظ تر می شد. تو دل جنگل, پر بود از چشمه های ریزی که از ارتفاع های کوتاه می ریختن پایین و تصویر رو شبیه عکس روی کارت پستال ها می کردن.

صحنه یه رعب و هیجان خاصی داشت و گاهی هم فقط ما رو محو زیبایی هاش می کرد. 

گفتم بچه ها چقدر این درختا شبیه جلوه های ویژه ی ارباب حلقه هاس! مهسا و مریم که انگار یهو تصویر های فیلم جلوی چشمشون اومده بود, خندیدن و با یه صدای جیغی گفتن اره... واقعا خیلی شبیهشه؛ انگار اصلا اینجا فیلم برداری کردن!

بعد یه ساعت وانت سواری که بچه ها خیس خالی شده بودن و من به لطف پانچوم فقط یخ زده بودم از سرما, رسیدیم آبشار پلنگ دره و شیما از صندلی کنار راننده با یه ذوقی پیاده شد و گفت که بچه ها رسیدیم! بریم عکس بندازیم, ایشون منتظرمون می مونه که ما رو برگردونه سمت کلبه و چادر خودش.

قیافه ی شیما خیلی ذوق زده بود و ما هم بهش اعتماد کردیم. 

[ساعت پنج و نیم سه شنبه, تو کتابخونه.

بعد از نیم ساعت رژ زدن و پاک کردن و بالاخره درست رژ زدن, شروع کردم به نوشتن.]

ولی ته دلمون یه جوری بود: آخه چرا آدم باید چهار تا دختر رو همینجوری بدون پول بیاره پلنگ دره و منتظرمون وایسته که عکس بندازیم و بعد هم ما رو ببره تو چادر خودش که ناهار بخوریم و گرم بشیم و بعد ما رو برگردونه؟!

خیلی عجیب بود.

شیما گفت که تو ماشین خیلی با هم صحبت کردن و آقاعه چند تا تک جمله گفته بود که حس امنیت رو القا می کرد. مثل اینکه خودش گالشه (تو مازندرانی به گاودار میگن گالش) و زنبود داری هم می کنه؛ اینکه ما رو تا پلنگ دره می بره که ما فکر نکنیم شمال جای دیدنی نداره؛ و اینکه دفعه ی بعد تو بهار بیایم که درختا همه سبز باشن و هوا هم مساعدتر باشه...

خلاصه این تصمیمی بود که گرفته بودیم و راه برگشت نداشتیم. پس سعی کردیم از شرایط لذت ببریم و راه افتادیم سمت آبشاری که از ما خیلی دور بود و اطرافش هم درختای جنگل که بدون هیچ فرم خاصی روییده بودن, احاطه کرده بودن.

بارون می زد و مریم یه کیسه فریزر رو سوراخ کرد و پوشوندش تن دوربین و کلی ازمون عکس گرفت. 

ده دقیقه ای مشغول بودیم و بعد دوباره برگشتیم سمت وانت و این دفعه من نشستم جلو؛ کنار راننده. 

یکم استرس داشتم و از طرفی هم خوشحال بودم که قرار نیست دوباره سرما بکشم. 

ولی وقتی راننده شروع کرد به سوال پرسیدن درباره ی خودم که چیکار میکنم و بابام چیکاره ست و اهل کجا ام, هول کردم. انقدری که گفتم بابام شغل آزاد داره و وقتی پرسید چه شغلی, گفتم کارمند بانکه!! رسما داشتم مزخرف می گفتم.

بعد پرسید بابات میدونه اومدی شمال؟ من که دیگه ریده بودم به خودم, گفتم معلومه که میدونه!!

خلاصه اون ده دقیقه ی بین پلنگ دره و زنبود داریش _که قرار بود ناهارمونو اونجا بخوریم_ با کلی استرس و دروغ های بی شاخ و دم من گذشت و من که خوشحال از رسیدنمون بودم, رفتم سمت بچه ها و دیدم اونا دارن پچ پچ می کنن با هم. بعد مریم گفت که فاطمه, آقاعه ازت نپرسید با کی اومدین؟

گفتم نه.

یه نفس راحتی کشید و گفت خداروشکر!! 

_چی شده مگه؟

_ هیچی, وقتی شیما جلو نشسته بود, به طرف گفته که ما با دایی و خاله ها مون اومدیم!!

من زدم زیر خنده و گفتم اخه شیما این چی بود گفتی؟! 

ظاهرا شیما هم مثل من هول کرده بود و یه حرفی زده بود!

رفتیم تو یه چادر که ستون های فلزی داشت و رویه ی پلاستیکی. یه بخاری هیزمی هم گوشه ش بود و یه تخت موکت شده هم اون طرفش.

آقاعه یه تیکه از کنده ی درخت رو با تبر خرد کرد و گفت که میره بنزین بیاره. صدای استارت ماشین اومد و دور شدن ماشین.

تو اون چند دقیقه که تنها بودیم, درمورد مکالماتمون با آقاعه صحبت کردیم و من گفتم که طفلک زن و بچه هم نداره... 

یهو چشمای شیما گرد شد و گفت مطمئنی؟

 گفتم اره؛ خودش گفت ازدواج نکرده و پدر مادرش هم الان بابل اند... 

_ولی به من یه چیز دیگه گفته بود؛ یه چیزایی درمورد زن دوم و این حرفا!

یهو همه ساکت شدیم و من در حالی که داشتم سنگ کپ می کردم گفتم بچه ها نکنه رفته باشه آدم بیاره!

مریم با لحن خاص خودش گفت نگو فاطمه... داری می ترسونیم!

بچه ها برگشتن سمت در و مهسا سعی کرد جو رو آروم کنه: نه... شاید شیما اشتباه متوجه شده... شاید لهجه ش طوری بوده که حرفشو نفهمیده ... 

چند دقیقه ای با اضطراب شدید گذشت و خوشبختانه برگشتنش اونقدری طول نکشید که ما از ترس جونمون بزنیم به جنگل. 

پنج دقیقه بعد با لباس محلی و چکمه های مشکی پلاستیکی اومد داخل و یه بطری نفت دستش بود. ما که با این لباسا دیدیمش دلمون آروم شد و منتظر شدیم تا بخاری رو روشن کنه و یکم گرم شیم.

تو اون چند ساعت انقدر استرس کشیدیم که یکی از بچه ها فرداش پریود شد. و همه می دونستیم دلیلش چیه.

آقاعه بخاری رو روشن کرد و خودش رفت که شیر گاو هارو بدوشه.

بچه ها کاپشنا شونو در آوردن و گرفتن جلوی بخاری که خشک بشه و کتری سیاه روی بخاری هم پر کردیم تا چای بخوریم.

آب که جوش اومد, یکی از بهترین چای های عمرم رو خوردم!

درین بین درمورد همه چی حرف زدیم و کلی هم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. بچه ها درمورد حسشون نسبت من, وقتی برای اولین بار من رو می دیدن (من تو جمعشون از همه جدیدتر بودم.) گفتن و من چقدر کیف کردم از این همه حس خوبی که تو لحظه ی اول به من داشتن.

ناهار تن ماهی و نارنج هایی که خودمون از خیابون چیده بودیم خوردیم؛ به علاوه ی ادامه ی ساندویچ هایی که بچه ها از تهران با خودشون آورده بودن.

طرفای ساعت چهار, "علی آقا" اومد دنبالمون و ما رو تا سر روستامون برد و حتی یه قرون هم ازمون پول نگرفت.

تو راه برگشت, من و شیما پانچوی من رو کشیده بودیم روی سرمون و درحالی که وانت تکون های شدیدی میخورد و بارون بی امان می بارید, درمورد خودمون حرف زدیم و من فهمیدم که شیما چقدر خوب میتونه به حرف های آدم گوش بده!

احساس کردم آدما اونقدری که من فکر می کنم ازم دور نیستن و شاید لازمه یکم بهشون زمان بدم که بتونم دوستای جدیدی پیدا کنم. آدمای نزدیکی که من رو درک می کنن و دوستم دارن؛ مثل همین بچه ها که یه تیکه از قبلمو واسه خودشون کردن..


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۶/۱۱/۱۰
  • ۱۸۵ نمایش
  • فاطمه ام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی