بازتاب ذهن من

شنبه هفت بهمن.

الان صبح یکشنبه, ساعت هشت و نیم صبحه و ما منتظر صبحانه ایم. صبحانه ی امروز رو سفارش دادیم که صاحبخونه برامون آماده کنه. شد نفری ده تومن.

***

الان ساعت نه و نیم صبحه و ما صبحانه مونو خوردیم. یکی از جمعمون کم شده و یکم ساکت شده اتاق.

اون یه نفر, دیروز یهو سر زده اومد و همه رو غافلگیر کرد. دیشب تو اتاق ما موند و کلی ما رو خندوند و کلی هم من رو به فکر فرو برد.

***

پشت وانت استرس شدیدی گرفته بودیم که بارون و تکون های محکم وانت تشدیدش می کرد. گفتم بچه ها اینجا هیچ کس، واقعا هیچکس نیست. این یعنی اگه اون ها دو نفر هم باشن کارمون ساخته ست... مهسا که هیجان وانت سواری گرفته بودتش, خندید و گفت که هیچی نمی شه؛ من معتقدم تو سفر همیشه اتفاق های خوب میوفته برام.

منم گفتم که ولی اتفاق بد, فقط یه بار میوفته. همون یه باری که میتونه کل سفر رو زهر مار کنه به آدم. 

مریم گفت ولی فاطمه, تو که نمی تونی از ترس تصادف کردن, پا تو از خونه بیرون نذاری!

 تو دلم خنده م گرفت و یادم افتاد که خودم همیشه این حرف رو به مامانم می زنم. ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم که به هر حال هر کاری یه درصد خطری داره. این جمله ای که تو میگی درصد خطرش خیلی پایینه و اصلا به موقعیت الان ما نمی خوره...

ماشین همینجوری داشت تکون می خورد و من محکم از کناره های وانت گرفته بودم که نیوفتم زمین. بارون تو حرکت ماشین انگار تند تر میزد به صورتمون.

مهسا گفت بیاید زنگ بزنیم به خانوم صاحبخونه و لااقل بهش بگیم که ما داریم کجا میریم.

خانومه که واقعا هم ادم مهربونی به نظر می رسید, گفت که از پلاک ماشین عکس بگیریم و براش بفرستیم.

یکم استرسمون کمتر شد.

جاده یه سیر صعودی داشت و همینجور می پیچید توی جنگل. درختای خزه پوش دور تا دور مسیر ایستاده بودن و هر چی می رفتیم جلو تر مه غلیظ تر می شد. تو دل جنگل, پر بود از چشمه های ریزی که از ارتفاع های کوتاه می ریختن پایین و تصویر رو شبیه عکس روی کارت پستال ها می کردن.

صحنه یه رعب و هیجان خاصی داشت و گاهی هم فقط ما رو محو زیبایی هاش می کرد. 

گفتم بچه ها چقدر این درختا شبیه جلوه های ویژه ی ارباب حلقه هاس! مهسا و مریم که انگار یهو تصویر های فیلم جلوی چشمشون اومده بود, خندیدن و با یه صدای جیغی گفتن اره... واقعا خیلی شبیهشه؛ انگار اصلا اینجا فیلم برداری کردن!

بعد یه ساعت وانت سواری که بچه ها خیس خالی شده بودن و من به لطف پانچوم فقط یخ زده بودم از سرما, رسیدیم آبشار پلنگ دره و شیما از صندلی کنار راننده با یه ذوقی پیاده شد و گفت که بچه ها رسیدیم! بریم عکس بندازیم, ایشون منتظرمون می مونه که ما رو برگردونه سمت کلبه و چادر خودش.

قیافه ی شیما خیلی ذوق زده بود و ما هم بهش اعتماد کردیم. 

[ساعت پنج و نیم سه شنبه, تو کتابخونه.

بعد از نیم ساعت رژ زدن و پاک کردن و بالاخره درست رژ زدن, شروع کردم به نوشتن.]

ولی ته دلمون یه جوری بود: آخه چرا آدم باید چهار تا دختر رو همینجوری بدون پول بیاره پلنگ دره و منتظرمون وایسته که عکس بندازیم و بعد هم ما رو ببره تو چادر خودش که ناهار بخوریم و گرم بشیم و بعد ما رو برگردونه؟!

خیلی عجیب بود.

شیما گفت که تو ماشین خیلی با هم صحبت کردن و آقاعه چند تا تک جمله گفته بود که حس امنیت رو القا می کرد. مثل اینکه خودش گالشه (تو مازندرانی به گاودار میگن گالش) و زنبود داری هم می کنه؛ اینکه ما رو تا پلنگ دره می بره که ما فکر نکنیم شمال جای دیدنی نداره؛ و اینکه دفعه ی بعد تو بهار بیایم که درختا همه سبز باشن و هوا هم مساعدتر باشه...

خلاصه این تصمیمی بود که گرفته بودیم و راه برگشت نداشتیم. پس سعی کردیم از شرایط لذت ببریم و راه افتادیم سمت آبشاری که از ما خیلی دور بود و اطرافش هم درختای جنگل که بدون هیچ فرم خاصی روییده بودن, احاطه کرده بودن.

بارون می زد و مریم یه کیسه فریزر رو سوراخ کرد و پوشوندش تن دوربین و کلی ازمون عکس گرفت. 

ده دقیقه ای مشغول بودیم و بعد دوباره برگشتیم سمت وانت و این دفعه من نشستم جلو؛ کنار راننده. 

یکم استرس داشتم و از طرفی هم خوشحال بودم که قرار نیست دوباره سرما بکشم. 

ولی وقتی راننده شروع کرد به سوال پرسیدن درباره ی خودم که چیکار میکنم و بابام چیکاره ست و اهل کجا ام, هول کردم. انقدری که گفتم بابام شغل آزاد داره و وقتی پرسید چه شغلی, گفتم کارمند بانکه!! رسما داشتم مزخرف می گفتم.

بعد پرسید بابات میدونه اومدی شمال؟ من که دیگه ریده بودم به خودم, گفتم معلومه که میدونه!!

خلاصه اون ده دقیقه ی بین پلنگ دره و زنبود داریش _که قرار بود ناهارمونو اونجا بخوریم_ با کلی استرس و دروغ های بی شاخ و دم من گذشت و من که خوشحال از رسیدنمون بودم, رفتم سمت بچه ها و دیدم اونا دارن پچ پچ می کنن با هم. بعد مریم گفت که فاطمه, آقاعه ازت نپرسید با کی اومدین؟

گفتم نه.

یه نفس راحتی کشید و گفت خداروشکر!! 

_چی شده مگه؟

_ هیچی, وقتی شیما جلو نشسته بود, به طرف گفته که ما با دایی و خاله ها مون اومدیم!!

من زدم زیر خنده و گفتم اخه شیما این چی بود گفتی؟! 

ظاهرا شیما هم مثل من هول کرده بود و یه حرفی زده بود!

رفتیم تو یه چادر که ستون های فلزی داشت و رویه ی پلاستیکی. یه بخاری هیزمی هم گوشه ش بود و یه تخت موکت شده هم اون طرفش.

آقاعه یه تیکه از کنده ی درخت رو با تبر خرد کرد و گفت که میره بنزین بیاره. صدای استارت ماشین اومد و دور شدن ماشین.

تو اون چند دقیقه که تنها بودیم, درمورد مکالماتمون با آقاعه صحبت کردیم و من گفتم که طفلک زن و بچه هم نداره... 

یهو چشمای شیما گرد شد و گفت مطمئنی؟

 گفتم اره؛ خودش گفت ازدواج نکرده و پدر مادرش هم الان بابل اند... 

_ولی به من یه چیز دیگه گفته بود؛ یه چیزایی درمورد زن دوم و این حرفا!

یهو همه ساکت شدیم و من در حالی که داشتم سنگ کپ می کردم گفتم بچه ها نکنه رفته باشه آدم بیاره!

مریم با لحن خاص خودش گفت نگو فاطمه... داری می ترسونیم!

بچه ها برگشتن سمت در و مهسا سعی کرد جو رو آروم کنه: نه... شاید شیما اشتباه متوجه شده... شاید لهجه ش طوری بوده که حرفشو نفهمیده ... 

چند دقیقه ای با اضطراب شدید گذشت و خوشبختانه برگشتنش اونقدری طول نکشید که ما از ترس جونمون بزنیم به جنگل. 

پنج دقیقه بعد با لباس محلی و چکمه های مشکی پلاستیکی اومد داخل و یه بطری نفت دستش بود. ما که با این لباسا دیدیمش دلمون آروم شد و منتظر شدیم تا بخاری رو روشن کنه و یکم گرم شیم.

تو اون چند ساعت انقدر استرس کشیدیم که یکی از بچه ها فرداش پریود شد. و همه می دونستیم دلیلش چیه.

آقاعه بخاری رو روشن کرد و خودش رفت که شیر گاو هارو بدوشه.

بچه ها کاپشنا شونو در آوردن و گرفتن جلوی بخاری که خشک بشه و کتری سیاه روی بخاری هم پر کردیم تا چای بخوریم.

آب که جوش اومد, یکی از بهترین چای های عمرم رو خوردم!

درین بین درمورد همه چی حرف زدیم و کلی هم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. بچه ها درمورد حسشون نسبت من, وقتی برای اولین بار من رو می دیدن (من تو جمعشون از همه جدیدتر بودم.) گفتن و من چقدر کیف کردم از این همه حس خوبی که تو لحظه ی اول به من داشتن.

ناهار تن ماهی و نارنج هایی که خودمون از خیابون چیده بودیم خوردیم؛ به علاوه ی ادامه ی ساندویچ هایی که بچه ها از تهران با خودشون آورده بودن.

طرفای ساعت چهار, "علی آقا" اومد دنبالمون و ما رو تا سر روستامون برد و حتی یه قرون هم ازمون پول نگرفت.

تو راه برگشت, من و شیما پانچوی من رو کشیده بودیم روی سرمون و درحالی که وانت تکون های شدیدی میخورد و بارون بی امان می بارید, درمورد خودمون حرف زدیم و من فهمیدم که شیما چقدر خوب میتونه به حرف های آدم گوش بده!

احساس کردم آدما اونقدری که من فکر می کنم ازم دور نیستن و شاید لازمه یکم بهشون زمان بدم که بتونم دوستای جدیدی پیدا کنم. آدمای نزدیکی که من رو درک می کنن و دوستم دارن؛ مثل همین بچه ها که یه تیکه از قبلمو واسه خودشون کردن..


  • فاطمه ام

ساعت ده شب جمعه.

من تو کیسه خوابم خوابیدم و بچه ها لحاف تشک هاشونو پهن کردن. انگار نه انگار ساعت دهه. همه خیلی خسته ایم و حس کوفتگی سفر نشسته به تنمون. 

(الان یکی به اسم "وفا" به مهسا پیام داده و مهسا می پرسه وفا زنه یا مرد.

مریم: معلومه دیگه مرده؛ مثل وفا الله!! :))

من که از همون لحظه ی اول که رسیدیم, علاوه بر خستگی یه حس گرسنگی زیادی هم دارم و به نظرم یه جورایی سیری ناپذیر میاد. شاید هم به خاطر رطوبت و سرمای هوائه که اینجوری شدم.

امروز ساعت دو و نیم که به شیرگاه نزدیک شدیم, بچه ها من رو از خواب بیدار کردن و سریع وسایل رو برداشتیم. از کوپه رفتیم بیرون و ایستادیم جلوی پنجره ی باز واگن که از بین کوه های پر درخت رد می شد و باد سرد میزد تو صورتمون و ما ذوق می کردیم از جنگلی که روی کوه ها رشد کرده بود و پر شده بود از مه! 

 ده دقیقه بعد رسیدیم به شیرگاه و سریع از قطار پیاده شدیم. موقع پیاده شدن, نگاه مردم توجهم رو جلب کرد که به چهار تا دختر کوله به دوش, خیره و گاها با تعجب نگاه می کردن. 

از ایستگاه قطار تا محل اقامت ما حدود چهل و پنج دقیقه پیاده روی بود. (مسافتش رو نمی دونم.) و اگه با ماشین می رفتیم, احتمالا یک ربعه می رسیدیم. 

بچه ها گفتن پیاده بریم و من با اینکه کاملا مخالف بودم,( به خاطر سنگینی وسایلم و کفش کوهی که تو کیسه گذاشته بودم و ساک خوراکی هام که توی دستم بود) دیگه چیزی نگفتم و راه افتادیم سمت روستا.

تو راه به خودم گفتم که عزیزم همه ی اونایی که هیچهایک میکنن, کلی بار سنگین دارن و این شرایط رو بصورت پیش فرض پذیرفتن؛ شاید باید از این جا شروع کنی!

وسط راه, روی یه سکو نشستیم و ده دقیقه ای استراحت کردیم. مهسا رفت و از درخت نارنج کنار پیاده رو سه تا نارنج چید و چند تا عکس گرفتیم.

راه افتادیم و یک ربع بعد رسیدیم روستای چالی.

مهسا زنگ زد به مسئول اقامتگاه و آدرس دقیق رو ازشون پرسید. 

محل اقامتگاه تو یه کوچه ای بود که می پیچید اون پشت مشتا و ما که فهمیدیم اقامتگاه اون سمته, یکم استرس گرفتیم که چرا اون سمتش معلوم نیست و دید نداره. 

بچه ها آدرس دقیق اقامتگاه رو به خانواده هاشون اس ام اس کردن و یکم استرسمون خوابید. 

خلاصه به محدوده ی اقامتگاه نزدیک شدیم و دیدیم یه خونه باغ بزرگ هست که روی زمین شیب دار ساخته شده. رفتیم سمت در و یه صدای زنونه ای از اون بالا گفت بفرمایید! 

صاحب صدا معلوم نبود و هر چی می دیدیم حصار بود که به گیاه های سبز تنیده شده بود. وارد محدوده ی اقامتگاه شدیم و راه شیب دار رو رفتیم بالا تا اینکه یه خانومی با پالتوی صورتی اومد جلو و بهمون خوش آمد گفت و گفت که دنبالش بریم. بدون اینکه درمورد پول یا قوانین اقامتگاه صحبت کنه, مستقیم ما رو راهنمایی کرد سمت اتاقمون و ما با یه اتاق نسبتا بزرگ و بسیار تمیز مواجه شدیم که پنجره های چوبی داشت و یه بخاری گازی هم گوشه ش بود.

دستشویی و حمام بیرون اتاق, به فاصله ی دو متر از اتاقمون بود و خانوم میزبان گفت که اگه بخوایم آشپزی کنیم, میتونیم از آشپزخونه ی اون یکی سوییت استفاده کنیم.

درحین اینکه خانومه داشت اتاق رو بهمون نشون میداد, مهسا ازش پرسید که اینجا افراد دیگه ای هم هستن یا نه؟ و اون با یه لبخندی گفت ترسیدین؟

مهسا که سعی کرد عادی باشه گفت نه, همینجوری خواستم بدونم... و خانومه بلافاصله توضیح داد که اینجا با همسر و دختر کوچیکش زندگی می کنن و مادر پدرش هم گاهی میان پیششون. گفت خیالتون از نظر امنیت اینجا راحت باشه.

خانومه رفت و ما بار و بنه مون رو گذاشتیم زمین و خستگیمون رو ول کردیم رو زمین.

مهسا و شیما رفتن تو آشپزخونه که آب جوش بیارن و مریم از من که جلوی پنجره ی چوبی ایستاده بودم عکس گرفت. 

در حین اینکه داشتیم وسایل رو باز می کردیم, مریم خیلی یواش گفت: تو چند وقته با بابک دوستی؟

میخواست درمورد دوست پسرش که دو ماهه با هم هستن صحبت کنه و اینجوری سر صحبت رو باز کرد.

یه نیم ساعتی صحبت کردیم و دیدیم بچه ها نیومدن. استرس گرفتم. گفتم مریم زنگ بزن به مهسا ببینیم کجان!

گوشیش تو خونه بود. و من یه لحظه از ذهنم گذشت که اون خانومه با لبخند شروع کرد که همین دم اومدن سرمونو بکنه زیر آب.




  • فاطمه ام


ساعت یازده صبح روز جمعه.

تو قطار نشستیم و شیما یه دقیقه سکوت داده. باید اعتراف کنم از ساعت نه که راه افتادیم یه بند داریم حرف می زنیم و از هر دری میگیم و احتمالا این زن و شوهری که تو کوپه ی ما ان و از اول مسیر یه کلمه هم با هم حرف نزدن, الان عاصی شدن از دست مون. 

راستش هیچوقت فکر نمی کردم که یه زمانی با سه نفر برم مسافرت که هر کدومو دو بار بیشتر ندیدم. و انقدری با هم گرم بگیریم که راحت از خانواده هامون بگیم و اینکه من به خانواده م گفتم که با دانشگاه دارم میرم و شیما هم از بحثش با مامانش تعریف کنه و کسی خجالت نکشه ازین محدودیت هایی که داریم. 

دارم از خواب میمیرم. 

  • فاطمه ام


ساعت یازدهه و من خیلی خسته ام. خسته ام و حس خوبی دارم از روز بدی که پشت سر گذاشتم. 

امروز انقدر دلم محبت خانواده مو میخواست که سه بار گریه م گرفت؛ خوشبختانه تو یکی از اون دفعه ها بغل محدثه بود که یکم بهم دلگرمی بده.

(بعدش ولی سبک شدم.)

بعد از کلاسم هم تا چهارراه ولیعصر پیاده رفتم. ازونجا رفتم انقلاب و دوباره پیاده برگشتم چهارراه ولیعصر. تو راه به آدم ها نگاه کردم و مخصوصا زوج ها خیلی توجهم رو جلب کردن. دختر و پسر هایی که هر کدومشون یه داستانی داشتن برای خودشون و من به این فکر کردم که چند نفرشون واقعا حس خوشبختی میکنن و چند نفرشون خواسته و ناخواسته دارن رابطه شونو خراب میکنن؟... چند نفرشون دارن به طرف مقابل باج میدن و چند نفر آویزون اون یکی ان؟

بعد دیدم ما که تو زمینه ی ارتباط با جنس مخالف هیچ (واقعا هیچ) آموزشی ندیدیم, چه راه دیگه ای برامون هست بجز آزمون و خطا؟ دیگه هر کسی به اندازه ی توانش عمل میکنه. (چقدر دردناکه این جمله.)

بعد از دو ساعت راه رفتن, از جلوی شیرینی فرانسه که رد می شدم, رفتم داخل و سه تا شیرینی خریدم و با چای خوردم. یه حالت سکوت خلسه آوری بهم دست داده بود. تنهایی ای که مدتها بود ازش فراری بودم، امروز بدجوری یقه مو گرفت. 

الان حس بهتری دارم. 



  • فاطمه ام


امروز, بالاخره به احساس اضطراب امتحان شنبه م غلبه کردم و رفتم کتابخونه و تو راه, کتاب "تئوری انتخاب" رو -که تازه شروعش کردم- خوندم و خیلی برام جالب بود. یهو انگار انرژیم پر شد. 

وقتی رسیدم دانشگاه, چهار تا بچه گربه ی خیلی ریز دیدم و تا نشستم روی پام و دستمو بردم جلوی یکیشون که حنایی رنگ بود, سریع دستشو چند بار زد به دستم و انگار که بازی میخواست... و من دلم رفت براش! حالا این آبی (گربه ی خودم) رو باید کلی منتشو بکشی که یکم بهت محل بذاره. 

رفتم کتابخونه و با انرژی خیلی خوبی شروع کردم به درس و ... بعد نیم ساعت دلم درد شدیدی گرفت و فهمیدم که زودتر از زمانش اتفاق افتاده! 

(نمیدونستم درین باره باید بنویسم یا نه؛ ولی حس کردم که چرا نه؟؟ مگه این یه بخش طبیعی از زندگی خانم ها نیست؟ چرا همیشه انقدر قبیح شمرده شده و کلا مسکوت نگه داشته شده؟ 

اینکه ما چند روز در ماه بی حوصله ایم, دل درد و کمردرد داریم و حال جسمیمون خوب نیست, اتفاقا نباید درموردش حرف زده بشه که مراعات بیشتری بشیم؟!...)

فهمیدم پریود شدم و دلم شدیدا درد میکرد. (انقدری که دو تا مفنامیک رو با هم خوردم و باز هم هنوز درد داشت.) درحالی که شنبه هم یه امتحان سنگین دارم و قرار بود با تمام قوا درس بخونم... اول به بابک پیام دادم و اون که یکم قربون صدقه م رفت, یکم حس روحی م بهتر شد و حالا فقط دل دردش برام مونده بود. 

به خودم گفتم که اشکال نداره عزیزم, زود خوب میشی... قربونت برم...

تصمیم گرفتم تو اون مدت درد, سرم رو بذارم روی میز و به چیز خاصی فکر نکنم؛ نه امتحان, نه هیچ چیز دیگه. سعی کردم بی تفاوت برخورد کنم و بعد نیم ساعت درد شدید, آروم آروم اثرش کم شد و من نشستم پای درسم. و خیلی خوب, خیلی خوب درس خوندم.

خوشبختانه صبح هم که داشتم می رفتم کتابخونه, کلی خوراکی با مزه های مختلف خریدم مثل آلبالو خشک و های بای با کاپوچینو و چیپس و... این یعنی کلی خوراکی داشتم که هر وقت خسته شدم, تا دلم خواست بخورم! 

تو یکی از ساعتهای استراحتم هم رفتم پایین و رو مبل لابی کتابخونه یه چرت زدم و دوباره رفرش شدم. 

امروز بیشتر از همه ی روزای هفته درس خوندم و خوشحالم که انقدر خوب مدیریتش کردم. 

تجربه به من نشون داده که اگه تو این مدت تو یه محیط آروم و بدون تنش باشم و به اندازه ی کافی خوراکی داشته باشم, خیلی خوب میتونم از پسش بر بیام. البته باید اقرار کنم که کتاب جدیدی که شروع کردم, ایده هایی داره که یکم من رو مطمئن تر کرد نسبت به قدرت تصمیم هایی که می گیرم. مثلا من امروز تصمیم گرفتم که خوب باشم. (البته همیشه هم اینطور نیستم!)

.

الانم تو یه کافه تو انقلاب نشستم و چای و شیرینیم رو تموم کردم؛ باید برم.

  • فاطمه ام

نوزده دی

۱۹
دی


خب بچه های گل, الان میخوام بهتون بگم که ایران, از کجا ایران شده و اصلا چه اتفاقی افتاده واسه این سرزمین, که الان انقدر افسوس میخوریم که دست نااهل افتاده!

.

بابک برام از ابتدای تاریخ گفت و من میخوام برداشت خودمو درموردش بنویسم. ( درضمن، بابک هم یه بار اینو تصحیح کرده و جاهای ابهام دارش رو درست کردیم با هم.)

.

تاریخ ما به دو دسته تقسیم میشه: تاریخ مکتوب و غیر مکتوب(یعنی قبل از ابداع خط)

تاریخی که ما معمولا اون رو ادم حساب میکنیم, همون تاریخ مکتوب هست؛ چون به هرحال یه منبعی بوده که بشه ازش اطلاعات مستند بدست اورد.


تو زمانای خیلی قدیم, یه نژادی وارد این سرزمین میشن که بهشون میگفتن آریایی (نژاد ایرانی ها, هندی ها و اروپایی های الان). که از سه قوم مادها, پارس ها, و پارت ها تشکیل شده بودن.

این سرزمینی هم که اونها واردش شده بودن, یه زمین بایر و بی سکنه نبود؛ بلکه چند تا تمدن قدرتمند توش زندگی میکردن مثل شوش و بابل.

آریایی ها (که کلمه ی ایران یعنی مکان آریایی ها؛ و کشور ایران تازه بعد از اون زمان شکل گرفته) کوچ نشین بودن و عبورشون از مناطق روستا نشین, چندان مزاحمتی برای ساکنین اون مناطق بوجود نمی آورد. به خاطر همین اومدن تو این مناطق و به زندگیشون ادامه دادن. 

.

در اون زمان, از اونجایی که شمال عراق یه منطقه ی کوهستانی بود و امکان کشاورزی و دامپروری برای ساکنینش وجود نداشت, اون افراد برای گذران زندگی, اقوام بقیه ی مناطق رو غارت میکردن و تبدیل شده بودن به یه قوم وحشی: قوم وحشی آشوری! 

این نشون میده که شرایط بد زندگی, از یه انسانی که میتونه زندگی متمدنانه داشته باشه, ممکنه یه موجود وحشی بسازه. یعنی هر کسی, بسته به شرایط زندگیش, پتانسیل بروز هر نوع رفتاری رو داره!

خلاصه این قوم آشور که به همه ی سرزمینای بغلی یه دستی مینداختن و یه انگشتی میکردن, یه همسایه ی جنوبی داشتن به اسم بابل که خیلی سرزمین پربار و حاصلخیزی بود. و برای همین, به یکی از طعمه های نقد چپاول تبدیل شده بود.

قوم بابل که از دست وحشیگریهای آشوری ها به سطوح اومده بودن, یه روز با همسایه ی بغلیشون, شوش, و اونها هم با ماد هایی که وارد این سرزمین شده بودن متحد میشن و جلوی آشوری ها می ایستن و اونها رو شکست میدن. و بدین ترتیب ماد ها میان روی کار و اتفاقهای خوبی می افته...


  • فاطمه ام

هفده دی

۱۷
دی

.

یادداشت ظهر:

من واقعا حوصله ی فیزیک رو ندارم ولی اونو به عنوان یه چالش تو زندگی فعلیم تعریف میکنم.الکترومغناطیس واقعا درس سختیه؛ و من واقعا تلاشم رو میکنم که پاسش کنم.

اسم امروز رو میذارم روز تلاش.

.

یادداشت غروب:

امروز به اندازه ی سه چهارم تلاش کردم و به اندازه ی چهار چهارم (یعنی یه کل) خودمو سرزنش کردم که چرا یک چهارمه رو تلاش نکردم. (یعنی میخواستم چهار ساعت درس بخونم که سه ساعت خوندم.)

بعد یه لحظه درین بین که داشتم تو اینستا میگشتم و از خودم ناراحت بودم, یکی تو ذهنم گفت خیلی بی انصافی! چرا تلاش های کرده تو نمی بینی؟

یکم فکر کردم و بعد یه چیزی تو دلم وا شد و حس خوبی بهم دست داد. دیدم راست میگه, من الان باید به اندازه ی سه چهارم از خودم ممنون باشم, و به اندازه ی یک چهارم ناراحت. که اگه اینا رو با هم جمع بزنی, میشه به اندازه ی یک دوم خوشحالی خالص!

بعد هم, من که ماشین نیستم؛(که یه برنامه رو باید دقیق و کامل انجام بده.) من به اندازه ی یک انسان, احساس دارم و این مقدار خیلی زیادیه. من به اندازه ی یه انسان روحیه م -حتی در طول یک روز- تغییر میکنه و باز هم این مقدار زیادیه. و همه ی اینها یعنی من علاوه بر تلاشی که برای مطالعه میکنم, نباید خودمو سرزنش کنم و نباید دهن خودمو سرویس کنم. 

الان هم میخوام از ونک گل نرگس بخرم و برم دم کلاس فرانسه ی بابک سورپرایزش کنم.


  • فاطمه ام


ساعت 10:10 شب هست و من درحالیکه روی پتو برقی دراز کشیدم و همچنین پتوی پر ام رو انداختم روم, دارم می نویسم. امروز یه روز بسیار پرکار رو داشتم که درنهایت هم به دیدن بابک ختم شد. یعنی من از صبح رفتم کتابخونه که یه ساعت درس خوندم و یه ساعت هم یه کتاب فوق برنامه رو مطالعه کردم (به اسم هنر بودن) و بعد درحالی که محدثه روی مبل انتهای کتابخونه نشسته بود و داشت درس میخوند, سرم رو گذاشتم روی پاش و نیم ساعت چرت زدم. (و از اونجایی که استرس اینو داشتم که مسئول کتابخونه بیاد بهم گیر بده, مجبور شدم از ترفند مدیتیشن استفاده کنم تا خوابم ببره.) بعد از دانشگاه دویدم سمت شرکت و تو ونک یه ذرت مکزیکی خریدم که خیلی خوب درست شده بود. سس و فلفل و ادویه هاش همه کاملا به اندازه بود و با قاشق قاشقش غرق در لذت شدم. 

با اینکه طرح درسم رو آماده نکرده بودم, رفتم سر کلاس و ده دقیقه ی اول که به پرسش و پاسخ گذشت, یکم استرسم خوابید و شروع کردم به مرور درس های قبل. بعدش هم یه سری تمرین جدید حل کردیم و یه ساعت و نیم کلاس هم گذشت. بماند که امروز خیلی از عملکردم راضی نبودم.

بعد از کلاس هم بابک اومد دنبالم و با اینکه شیرکاکائو درست کرده بود که بریم پارک شهر و با دونات کرمداری که دیروز از هایپر خریده بود بزنیم به بدن, من بهش گفتم که پارک نریم؛ چون من هم خیلی سردمه, هم دستشویی دارم.

خلاصه رفتیم خونه و خوراکی هامونو همونجا خوردیم و کلی حرف زدیم.

حرفهایی که بخش بیشترش درمورد تاریخ بود. 

مساله اینه که بابک به شدت به تاریخ علاقه منده و اطلاعات خیلی خوبی هم درین باره داره. و به طرز جالبی ما با هم برخورد کردیم. (چون من با اینکه قبلا واقعا از تاریخ بدم میومد, الان وقتی بابک شروع میکنه به تعریف کردن وقایع تاریخی و با دقت خوبی پیوستگی اتفاقات رو بیان میکنه, من با یه علاقه ی نوپا, میشینم پای داستانش و واقعا هم لذت می برم. [البته این در صورتیه که تو اون لحظه خسته نباشم و مساله ی خاصی ذهنم رو درگیر نکرده باشه.])

بابک امروز یهو تصمیم گرفت درمورد اولین تمدن های ایرانی صحبت کنه و اینکه اصلا تاریخ مکتوب ما از کجا شروع میشه. و من برام جالب بود که خیلی از کلمات نامفهومی که همیشه به عنوان "یه مشت کلمه ی تاریخی" تو ذهنم حضور داشتن, کم کم معنی پیدا کردن و نظم گرفتن. و البته یادم افتاد که چقدر ازین تاریخ ناپیوسته ی غیر قابل درک رو تو چهارم دبستان تو حلق ما کرده بودن و من چقدر از تاریخ بدم میومد!

.

امروز میخواستم داستان شروع شدن تاریخ مکتوب ایران رو تعریف کنم که رمقم خیلی کمتر ازین حرفاس. پس به توضیح امروزم _که روز دوست داشتنی ای بود_ بسنده میکنم و میخوابم.


  • فاطمه ام


بعد از یه مدت خیلی طولانی تصمیم گرفتم وبلاگم رو به روز کنم. زندگیم از چند ماه پیش خیلی تغییر کرده و شرایط خیلی ناراحت کننده و همچنین هیجانات خیلی غلیظی رو تجربه کردم. اتفاقاتی که یه روز فقط برام در حد رویا بودن و الان خیلی هاشون واقعیت پیدا کردن. و جالب اینجاست که اون حالت آرزومندی هنوز تو وجودم هست. آرزوهای جدید متناسب با شرایط الانم. 

هنوز هم به چیزی نیاز دارم که به زندگیم معنا بده. یه چیزی ورای لذت های عمیقی که این روز ها زیاد سراغم میاد. (انگار آدم تازه زمانی متوجه مسائل مهمتر زندگی میشه که نیازهای اولیه ش پاسخ داده بشه.) یه چیزی از جنس هدف, یا چیزی که بهم آرامش بده تو این شلوغی زندگی.

علتی که باعث شد دوباره بنویسم, تعریف کردن یه موضوع جدید تو زندگیم هست که اولش از انتشار افکارم شروع میشه. تصمیم دارم مستمر بنویسم و این کار رو مثل یه جریان ممتد تو این بازه ی زندگیم حفظ کنم. 

نمی دونم چقدر موفق میشم؛ یا اینکه چقدر این هدفی که الان دارم، در آینده هم برام ارزشمند می مونه؛ ولی حس خوبی دارم از شروع یه کار جدید. یه کاری مثل نوشتن که از قبل هم باهاش خوب اخت بودم.

  • فاطمه ام

.

۱۶
مرداد


He told me: I need you. And I could read this in his eyes


  • فاطمه ام